NEXT PART=> 200 Comment
******
ج-ولی من فکر کنم اونا بیشتر به جشنی شادی ای چیزی احتیاج دارن تا اینکه برن... میدونی؟ قبرستون!
جما اینو گفت و واسه کلمه اخرش چشماشو چرخوند بعد اینکه خودشو روی کاناپه پرت کرد و شونه هاشو بالا انداخت وقتی گفتم برای اخر هفته بچه هارو از اتاقشون بکشیم بیرون و یکم بیرون ببریم. بعد یکم گردشم میتونن به جوانا سری بزنن
+خب جشن به چه مناسبتی؟
انگشت شست و اشارشو نزدیک لبش برد شروع کرد به بازی کردن با پوست لبش وقتی به یه قسمت مبهم از صورتم خیره شد. در واقع یادمه این عادتش موقع فکر کردن بود.
ج-نمیدونم...
بشکن زد
ج-تولد لویی کِیه؟
سرمو تو دستام گرفتم و نفسمو بیرون دادم
+حالا خیلی مونده تا دسمبر
ج-فیزی چی؟
+اگاست...
بیشتر توی مبل فرو رفت و ایندفعه پاهاشم توی شکمش جمع کرد وقتی کوسنو برداشت و تکیه گاه آرنجش کرد
بعد چند دقیقه سکوت با فکری که به سرم زد سرمو با شتاب بالا اوردم و یه نیشخند زدم
+بلدی به اندازه ۱۱،۱۰ نفر کیک درست کنی یا بخرم؟
جما با لبخند بهم نگاه کرد داد
ج- البته...
با همون نیشخند روی لبام ابروهامو بالا دادم و بعد یکی عین مال خودم از طرف لبای خواهرم تحویل گرفتم
ج-که نه!
*****
ج-اوه اونا دیگه چیَن هری؟
جما اینو گفت و از اشپزخونه بیرون دوید وقتی بعد دوساعت با یه بسته بزرگ پر از بادکنک وارد خونه شدم
بسته بادکنکارو بالا اوردم و جلوی صورتش تکون دادم و به ذوق بچگونش خندیدم
+بادکنکن دیگه. نمیبینی؟
با چشمای قلبی نگاشون کرد و بسته رو چرخوند تا رنگ همشونو ببینه
ج-میدونم بادکنکن! منظورم اینه که چقد زیادن!! کی میخواد اینا رو باد کنه؟؟
نیشخند زدم
+نگران اونش نباش. لو چند وقت پیش همش در حال 'دوست' پیدا کردن بود.دید زدن به بادکنکارو تموم کرد و با نگرانی به چشمام زل زد
ج-اخه... اگه بی دلیل و مناسبت باشه ممکنه ناراحت بشن. یا فکر کنن مادرشون واسمون بی اهمیت بوده و به حالت عزاداری الانشون توجهی نداریم!+نترس. دلیلم دارم
یه تای ابروشو بالا انداخت
ج- پس بالاخره پیدا کردیش!؟
YOU ARE READING
My Hero Daddy
FanfictionKitten & Daddy😻🙇 -دوستت دارم به اندازه بزرگترین اشتباهم ******