31

5K 542 596
                                    

NEXT PART=> 200 Comment

******

ج-ولی من فکر کنم اونا بیشتر به جشنی شادی ای چیزی احتیاج دارن تا اینکه برن... میدونی؟ قبرستون!

جما اینو گفت و واسه کلمه اخرش چشماشو چرخوند بعد اینکه خودشو روی کاناپه پرت کرد و شونه هاشو بالا انداخت وقتی گفتم برای اخر هفته بچه هارو از اتاقشون بکشیم بیرون و یکم بیرون ببریم. بعد یکم گردشم میتونن به جوانا سری بزنن

+خب جشن به چه مناسبتی؟

انگشت شست و اشارشو نزدیک لبش برد شروع کرد به بازی کردن با پوست لبش وقتی به یه قسمت مبهم از صورتم خیره شد. در واقع یادمه این عادتش موقع فکر کردن بود.

ج-نمیدونم...

بشکن زد

ج-تولد لویی کِیه؟

سرمو تو دستام گرفتم و نفسمو بیرون دادم

+حالا خیلی مونده تا دسمبر

ج-فیزی چی؟

+اگاست...

بیشتر توی مبل فرو رفت و ایندفعه پاهاشم توی شکمش جمع کرد وقتی کوسنو برداشت و تکیه گاه آرنجش کرد

بعد چند دقیقه سکوت با فکری که به سرم زد سرمو با شتاب بالا اوردم و یه نیشخند زدم

+بلدی به اندازه ۱۱،۱۰ نفر کیک درست کنی یا بخرم؟

جما با لبخند بهم نگاه کرد داد

ج- البته...

با همون نیشخند روی لبام ابروهامو بالا دادم و بعد یکی عین مال خودم از طرف لبای خواهرم تحویل گرفتم

ج-که نه!

*****

ج-اوه اونا دیگه چیَن هری؟

جما اینو گفت و از اشپزخونه بیرون دوید وقتی بعد دوساعت با یه بسته بزرگ پر از بادکنک وارد خونه شدم

بسته بادکنکارو بالا اوردم و جلوی صورتش تکون دادم و به ذوق بچگونش خندیدم

+بادکنکن دیگه. نمیبینی؟

با چشمای قلبی نگاشون کرد و بسته رو چرخوند تا رنگ همشونو ببینه

ج-میدونم بادکنکن! منظورم اینه که چقد زیادن!! کی میخواد اینا رو باد کنه؟؟

نیشخند زدم
+نگران اونش نباش. لو چند وقت پیش همش در حال 'دوست' پیدا کردن بود.

دید زدن به بادکنکارو تموم کرد و با نگرانی به چشمام زل زد
ج-اخه... اگه بی دلیل و مناسبت باشه ممکنه ناراحت بشن. یا فکر کنن مادرشون واسمون بی اهمیت بوده و به حالت عزاداری الانشون توجهی نداریم!

+نترس. دلیلم دارم

یه تای ابروشو بالا انداخت
ج- پس بالاخره پیدا کردیش!؟

My Hero DaddyWhere stories live. Discover now