2.14

4.4K 518 290
                                    


یک هفته از اون شب میگذشت و لویی طبق معمول تو بیمارستان شیفت داشت. تنها تفاوتش با قبل این بود که دلش نمیخواست انقدر کار کنه که وقتی برمیگرده خونه از شدت خواب و خستگی رو تختش بیهوش بشه؛ بلکه از لحظه ای که پاشو تو بیمارستان میذاشت ثانیه شماری میکرد که شیفتش تموم شه و بتونه برگرده پیش هری... برگرده خونه...

امروز به طرز عجیبی خوشحال بود و یکمم دلش از استرس پیچ میزد؛ قرار بود بالاخره گچ دست هری رو باز کنن و چکش کنن که اسیب جدی ای بهش نرسیده باشه. باید از سرشم عکس میگرفتن...

لویی از طرفی نمیتونست صبر کنه تا هری تو روپوش سفید بیمارستان ببینتش و با دکتر تاملینسون رو به رو شه و از طرفی نگران بود که نکنه دستش هنوز خوب نشده باشه یا به سرش ضربه جدی وارد شده باشه... این فکرا دیگه کم کم داشتن دیوونش میکردن...

اون روز از صبح به چنتا مریض سر زد، کمی با برندون و سم گپ زد، درسای دانشگاهشو خوند، چندین بار قفل گوشیشو باز کرد و دستش رو اسم هری رفت تا باهاش صحبت کنه اما فکر کرد شاید هنوز خواب باشه و دستشو کشید، و به همه چیز فکر کرد...

بالاخره نزدیکای ظهر گوشیش زنگ خورد و اسم هری رو دید و نیشش شل شد. با ذوق برداشت و نمیتونست جلوی لبخندشو بگیره

ل-سلام خوبی چطوری چیکار میکنی چخبر کجایی؟

هری از اونور اروم خندید و اومد جواب بده که صدای پیج کردن اسم یه دکتر اومد. لویی چشماشو گرد کرد

ل-صبر کن صبر کن ببینم. تو الان بیمارستانی؟؟

هری از اینهمه هیجان تو صدای لویی باز خندید
ه-لویی یواش بیبی... اره الان رسیدم گفتم بهت خبر بدم اگه دوست داری بیای پیشم

ل-اوکی بیا طبقه دوم منم تا ۵ دقیقه دیگه جلوی اسانسور میبینمت. فعلا

بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفنو قطع کرد و مثل برق شروع کرد به جمع کردن اتاقش. چوب لباسیو مرتب کرد و لباسای اضافه افتاده رو مبلو اویزون کرد. از جمع و جور بودن اتاقش که مطمئن شد خودشم جلوی اینه چک کرد و سر و وضعشو مرتب کرد. عینک فیکشو به چشمش زد و با اخمی که مثل همیشه تو بیمارستان روی پیشونیش میکاشت-که البته با ذوق تو دلش در تضاد بود- از اتاق بیرون زد.

سریع داخل اسانسور شد و طبقه ۲ رو فشار داد و در حالی که پایین میرفت موهاشو دوباره جلوی اینه مرتب کرد.

در باز شد و همینطور که ازش بیرون میومد با چشم دنبال هری گشت. با دیدنش روی صندلی آبی بیمارستان لبخندی زد و به سمتش رفت

هری متقابلا لبخندی زد و دستاشو از دو طرف براش باز کرد.لویی یکم اینور و اونورو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی اونجا نیست سرعتشو بیشتر کرد و دستاشو محکم دور کمر هری گره زد و سرشو رو سینش گذاشت

My Hero DaddyWhere stories live. Discover now