66

5.6K 480 191
                                    

دور گردنشو به سختی خاروند و بیشتر پشت هری قایم شد. تا حالا توی عمرش پاشو تو اینجور مهمونیا نذاشته بود و حالا واسه اولین بارش قرار نبود که خیلی راحت باشه...

راستش هری هم با اولین ورودش و دیدن جو اونجا یکم جا خورد. سم گفته بود این یه مهمونی مخصوص شوگر ددیاس و حالا چی میدید؟

اما به روی خودش نیاورد و قبل اینکه بخواد تغییری توی صورتش ایجاد کنه دست پسرشو محکم گرفت و تو دلش خداروشکر کرد که لاوبایت بزرگ رو گردن لویی کاملا دیده میشه

پسرا و دخترای لختی که هر کس هر جوری دلش میخواست دستمالیشون میکرد( که البته بیشترم دختر بودن) ، سابمسیوهایی که با قلاده هاشون مشخص میشد دامیناتشون کی هست، استریپر ها و دنسرهایی که با سکسی ترین حالت خودشونو به میله مخصوصشون میمالوندن و میرقصیدن یا حتی یه سری از اسلیوایی که همون وسط مهمونی در حال تنبیه شدن بودن؛ تنبیه هایی که اسپنک با کمربند دم دستی ترینشون بود... همه و همه باعث میشدن لویی بخواد عق بزنه و از محیط کثیف اون مهمونیه لعنتی دور شه... اخه کجای اینکارا لذت داره؟
حتی یادش میاد که یه نفرو زیر میز دید وقتی موهاش توی چنگ دامش بودن و با وحشیگری سر اون بیچاره رو جلو عقب میکرد تا دیک و بالز های چروکیدشو براش ساک بزنه...اوق...

لویی با مخلوطی از ترس و عصبانیت از جو اینجا دست هری رو محکم نگه داشت تا گم نشه. انقدر خودشو به هری چسبونده بود که به سختی میتونست راه بره اما فعلا امنیتش براش مهم بود

امنیت
واژه عادی و معمولی‌ای بنظر میرسه
اما این فقط تا اونجاست که داری تو آغوش این کلمه زندگی میکنی و هیچ خطری نمیتونه حصار بازوهاشو درهم بشکافه...
درست وقتی میفهمی چقد محتاجشی که نداشته باشیش و برای لویی تا وقتی که فاصله بین انگشتاش با انگشتای محکم هری پر شده باشن وجود داشت

هری عصبی بود، مودی بود، گاهی وقتا انقد مهربون میشد که لویی میتونست لپاشو بکشه و سر به سرش بذاره و بعضی وقتا انقد بداخلاق و عصبی میشد که لویی جرئت نداشت سر کوچک ترین چیزی باهاش مخالفت کنه... دقیقا مثل موقعی که واسه امروز اماده میشدن

اما هرچی بود لویی دوسش داشت. کنارش امنیتو حس میکرد. میدونست، مطمئن بود که هری هیچوقت بهش اسیب نمیزنه... حالا درسته که یه زمانایی بی منطق ترین ادم دنیا میشد و لویی دلش میخواست سرشو بکوبه به دیوار تا یکم منطقش درست عمل کنه اما...

خب فرق عشق با دوست داشتن همینه دیگه... تو وقتی یکیو میبینی که اخلاقای خوب زیاد داره بهش علاقه مند میشی. ولی فقط وقتی میتونی اسم خودتو بذاری عاشق که ویژگی های بدشم بدونی و بازم با تمام وجودت عاشق تک تک ویژگی ها و اخلاقای بد و خوبش باشی. اینه فرق دوست داشتن و عشق

لویی به زحمت گردنشو خاروند و یاد جنگی که همین چند ساعت پیش سر این قلاده قرمز داشتن افتاد. تو دلش یکم به هری حق داد.‌ حالا که اینو بسته و دست دامشو محکم گرفته اینهمه ادم براش چشمک زدن چه برسه به وقتی که مثل یه کیتن گمشده بنظر برسه...

My Hero DaddyWhere stories live. Discover now