14

5.2K 543 323
                                    

Harry's POV

+ازین به بعد سعی میکنم بیشتر خوشحالت کنم
زمزمه کردم و لویی پرید وقتی لبامو رو لباش حس کرد

شت!
من چه غلطی کردم الان؟
سریع ازم جدا شد

-چ..چیکار میکنی هری؟؟

+اوه من...ببخشی..

دوید از اشپزخونه بیرون و از پله ها بالا رفت

وای گند زدم که

هری احمق اون فقط یه بچس

خیر سرت قرار بود پدرخوندش باشی نه چیز دیگه ای

پوووف

غذا رو اماده کردم و میزو چیدم قبل اینکه برم بالا

در اتاقمو باز کردم

سیدنی تو قفسش تو خودش جمع شده بود و خوابش برده برد

درشو باز کردم و نازش کردم

+سیدنی بیدارشو. وقت ناهاره

چشماشو باز کرد

لبخند زدم

یه خمیازه کشید و چهار دست و پا از قفسش اومد بیرون

خواستم از اتاق برم بیرون که با دندوناش شلوارمو گرفت و برم گردوند

+چیزی شده؟

-اجازه میدین براتون توضیح بدم ارباب؟

+لازم نیست. لویی برام تعریف کرد جریان چی بوده... فقط لطفا دیگه انقدر خنگ نباش!
راستی،میتونی راه بری.

بلند شد و روی پاهاش ایستاد

-قلادمو نمیبندین اقا؟

+بده ببندم

یه لبخند گنده زد و قلاده صورتیشو اورد و داد بهم

براش بستم و گونشو بوسیدم و اونم دستمو بوسید
از اتاق اومدیم بیرون

+صبر کن بچه ها رو صدا کنم

-اوناام اجازه دارن ناهار بخورن؟

+اره. گفتم که لویی برام توضیح داد

- کاش میشد مثه قبلا غذا بخوریم...

یه نگاه به چشمای پر حسرتش انداختم

+مگه قبلا چطوری بود؟

- اون طوری که من واستون میز میشدم و رو خودم غذاتونو سرو میکردم و شما میل میکردین یا وقتایی که جلوی تلوزیون پیش پاتون مینشستم و پاهاتونو رو کمرم میذاشتین... ارباب من دلم واسه اون موقعا تنگ شده..

نزدیکش شدم
+بنظرم بچه ها میتونن برای شام تو اتاقشون باشن هوم؟
رو لباش زمزمه کردم

My Hero DaddyWhere stories live. Discover now