Harry's POV
+ازین به بعد سعی میکنم بیشتر خوشحالت کنم
زمزمه کردم و لویی پرید وقتی لبامو رو لباش حس کردشت!
من چه غلطی کردم الان؟
سریع ازم جدا شد-چ..چیکار میکنی هری؟؟
+اوه من...ببخشی..
دوید از اشپزخونه بیرون و از پله ها بالا رفت
وای گند زدم که
هری احمق اون فقط یه بچس
خیر سرت قرار بود پدرخوندش باشی نه چیز دیگه ای
پوووف
غذا رو اماده کردم و میزو چیدم قبل اینکه برم بالا
در اتاقمو باز کردم
سیدنی تو قفسش تو خودش جمع شده بود و خوابش برده برد
درشو باز کردم و نازش کردم
+سیدنی بیدارشو. وقت ناهاره
چشماشو باز کرد
لبخند زدم
یه خمیازه کشید و چهار دست و پا از قفسش اومد بیرون
خواستم از اتاق برم بیرون که با دندوناش شلوارمو گرفت و برم گردوند
+چیزی شده؟
-اجازه میدین براتون توضیح بدم ارباب؟
+لازم نیست. لویی برام تعریف کرد جریان چی بوده... فقط لطفا دیگه انقدر خنگ نباش!
راستی،میتونی راه بری.بلند شد و روی پاهاش ایستاد
-قلادمو نمیبندین اقا؟
+بده ببندم
یه لبخند گنده زد و قلاده صورتیشو اورد و داد بهم
براش بستم و گونشو بوسیدم و اونم دستمو بوسید
از اتاق اومدیم بیرون+صبر کن بچه ها رو صدا کنم
-اوناام اجازه دارن ناهار بخورن؟
+اره. گفتم که لویی برام توضیح داد
- کاش میشد مثه قبلا غذا بخوریم...
یه نگاه به چشمای پر حسرتش انداختم
+مگه قبلا چطوری بود؟
- اون طوری که من واستون میز میشدم و رو خودم غذاتونو سرو میکردم و شما میل میکردین یا وقتایی که جلوی تلوزیون پیش پاتون مینشستم و پاهاتونو رو کمرم میذاشتین... ارباب من دلم واسه اون موقعا تنگ شده..
نزدیکش شدم
+بنظرم بچه ها میتونن برای شام تو اتاقشون باشن هوم؟
رو لباش زمزمه کردم
YOU ARE READING
My Hero Daddy
FanfictionKitten & Daddy😻🙇 -دوستت دارم به اندازه بزرگترین اشتباهم ******