2-4

4K 540 269
                                    

د.فلور-زود باشین! بجنبین! جین برو شوکرو بیار... زود باش الان مریض از دست میره...!

با صورت خشک شده خودشو کنار کشید و بی توجه به جنب و جوش دکترا و پرستارا به اون بدن کم جون خیره شد... 'الان از دست میره...' 

اوکی. لویی هشت ساله نتوسته با کسی رابطه داشته باشه، هشت ساله به دخترایی که تو کلاب پیداشون میکنه و فقط برای یه شب میخواد هشدار میده که قرار نیست براشون دوست پسر یا همچین چیزی باشه، هشت ساله تمام مشروبا و مخدرا و قرص هارو امتحان کرده تا شاید بتونن جای اونو براش بگیرن...-که البته هیچ وقت نتونستن و بعد یه سال به اجبار جما دیگه مصرفشون نکرد-
درسته. همه اینا بخاطر همین مریضیه که داره از دست میره... ولی پسر چشم ابی هیچوقت راضی به مرگش نبود... اونم این طوری جلوی چشماش...

نگاه خیره و دستای خشک شدش برندونو نگران کرد و باعث شد خودشو جلو تر بکشه و به لویی نزدیکتر شه

ب-لو..؟چت شد؟

د.فلور- تاملینسون زود باش داری چه غلطی میکنی؟؟شماره رو پیدا کردی؟

برندون نگاه نگرانشو از صورت لویی به جایی که اون پسر داشت بهش نگاه میکرد چرخوند و چشماش درشت شدن

ب-او مای گاد!!اقای استایلز!؟؟

دکتر فلور همینطور که سعی میکرد خونریزیه سر هری رو بند بیاره سرشو به سمت برندون کج کرد و با عصبانیت پرسید
د.فلور- ببینم فلین تو میشناسیش؟پس چرا هیچی نمیگی؟؟زود باش به خانوادش خبر بده...

برندون دست لوییِ مسخ شده رو گرفت و با عجله به سمت راهرو کشوند. اونو روی صندلی های انتظار آبی رنگ نشوند و کنارش نشست.

ب-لویی؟حالت خوبه؟؟

ل-اون هری بود...

لویی بدون هیچ حسی تو چشماش همینطور که مستقیم و بدون پلک به دیوار سفید رو به روش زل زده بود اینو گفت...

ب-اره میدونم... نگران نباش حالش خوب میشه الان دکتر فلور میبرتش اتاق عمل... گوشیتو بده باید به جما خبر بدیم...

ل-هری مرده بود...

برندون بیش از حد نگران بود و وضع لویی حالشو بدتر میکرد. دستای اون پسرو بین دستاش فشرد و سرشو تو بغلش کشید...

ب-هیشش... اروم باش... هری زندست... دکتر فلور کارشو خوب بلده... فقط خونریزیش شدید بود لو... اون حالش خوب میشه عزیز دلم...

قطره اشک لجوجی از چشم لویی پایین ریخت و کم کم قطره های بعدی از هم سبقت گرفتن و تمام گونه هاشو خیس کردند...
با هق هقای بلندش روپوش سفید برندونو تو مشتش گرفت...

ل-هیچ وقت... نخواستم برگرده... هیچ وقت دیگه... دیگه نخواستم ببینمش... ولی به خدا هیچ وقتم نخواستم بمیره.. بر... نذار بمیره.. اون مرده من دیدم که دستاش چقد سرد بودن... اون مرد برندون... نذار بمیره..

My Hero DaddyWhere stories live. Discover now