بوی خطر

1.1K 216 51
                                    

*قسمت ششم*

*زمان حال*

*داستان از نگاه دی.او*

هیچی بدتر از یه انتقالی وسط سال تحصیلی نیست. کی فکرشو می کرد یه بی دقتی تو فرم انتقال میتونه باعث بشه سر از یه شهر دیگه در بیارم. البته، اگه بخش اداری آموزش دانشگاه باهم لج نبود می تونستم یکبار دیگه فروم رو پر کنم ولی ...

دومین روز بودنم تو این شهره ولی من هنوز جا نیفتادم. علاوه بر اینکه چقدر طول میکشه تا از خوابگاه به مرکز خرید برسم، من هنوز اینجا هیچکس رو نمی شناسم.

حتی هم اتاقیم! چون اصلا تو خوابگاه نبود که باهاش آشنا شم. کاش اون دیدن خانواده اش رو برای آخر هفته ی بعدی می ذاشت اونجوری می تونستم باهاش آشنا بشم و اون میتونست این اطراف رو بهم نشون بده... البته اگه شانس می آوردم و یه عوضی از کار در نمی اومد.

محوطه ی دانشگاه خیلی بزرگ نبود. شهر هم همینطور ولی حیاط خوابگاه فضای خوبی داشت و از شانس من یه درخت بزرگ درست کنار پنجره ی اتاقم بود.

اون روز صبح تصمیم گرفتم نق زدن رو تموم کنم و برم بیرون برای پیاده روی صبحگاهی. خب صبحِ روزِ شنبه بود و همه جا نسبتا خلوت. کتونی هام رو پوشیدم و به طبقه ی پایین رفتم. خارج از ساختمون هوا تازه و کمی هم خنک بود. به درختی که از بالا به پنجره ی اتاقم می رسید تکیه دادم تا سریع یه پلی لیست کوتاه و جدید آماده کنم. وقتی آماده شد پخشش کردم و با گرفتن یه نفس عمیق کمی به اطراف نگاه کردم.

داشتم وضعیت اطراف دریاچه ی کوچیک حیاط رو دید می زدم که برای اولین بار اون رو دیدم. داشت با چند تا پسر دیگه حرف میزد ولی یکدفعه سرشو بالا آورد و نگاهمون بهم افتاد.

اون بهم لبخند ساده ای زد و منم طبق عادت لبخندش رو تکرار کردم و بعد شروع کردم به راه رفتن.

انگار صبح واقعا خوبی بود و قرار بود هر لحظه بهتر بشه.

گرفتن یه لبخند از یه پسر خوش تیپ + عالی بودن هوا = شروع یه روز عالی!

همونطور که تو فکرای عمیق بودم از محوطه ی خوابگاه بیرون اومدم و مشغول قدم زدن توی شهر شدم هرچند بعد از چند دقیقه ول گشتن، حس کردم درست نمیدونم از کدوم راه باید برگردم. از اونجایی که یکمی تنبلیم می اومد سعی کردم راه برگشت رو توی نقشه گوگل جست و جو نکنم و بخاطر یاد گرفتن شهر هم که شده شخصا راه برگشت رو پیدا کنم.

این شهرِ کوچیک قشنگ بود ولی یه مقدار گیج کننده هم بود. کلی ساختمون باشکوه قدیمی و فروشگاه های کوچیک اونجاس و تمام کوچه ها شبیه همدیگه س.

ساعت حدود 12:30 بود که توی مسیرم، یه کتابفروشی کوچیک و بانمک پیدا کردم و هدف قدم زدنم به کلی فراموشم شد! خب کلا همیشه تو زندگیم عاشق کتاب بودم.

People Who Don't Exist . ExoDonde viven las historias. Descúbrelo ahora