کودتا

945 208 38
                                    

*قسمت هفتم*

*زمان حال*

*داستان از نگاه دی.او*

برای خودمم عجیب بود که اون کیه... مسلما یه آدم معمولی نبود... ولی سعی کردم یه مقدار خیالش رو راحت کنم:" مشکلی نیست."

اون منو به سمت ماشینش که ماشین خیلی خوبی بود برد و روشنش کرد وقتی سوار شدیم شروع کرد:" من پسر سفیر چین هستم. متاسفم که زودتر بهت نگفتم."

با احتیاط بالا رو نگاه کرد و پرسید:" تو ازم عصبانی هستی، نه...؟"

یه نفس عمیق گرفتم و سعی کردم منطقی باشم:" آم..خب من نمیگم که با این خبر شوکه نشدم، ولی... خب، این زندگی توئه. تو مجبور نیستی زندگیت رو برای هر کسی که می بینی توضیح بدی."

چند بار پلک زد:" تو اولین کسی هستی که اینو میگی... اما همه درک نمیکنن. به خاطر همینه که من از سبک زندگیم خسته شدم. اگه مردم بتونن بقیه رو همونجوری که هستن قبول کنن این عالی میشه. من فقط برای تعطیلات اینجا اومدم. نه برای اینکه با یه مشت بادیگارد تعقیب بشم!"

اون اخم کرد و من مودبانه گفتم:" آره، این باید سخت باشه ولی خوشت بیاد یا نیاد این یه چیز ضروریه. هر آدم عادی ای هم باید بدونه سیاستمدار ها و خانواده هاشون همیشه توی خطرن."

" من که میدونم، ولی هر کسی نمیتونه با این زندگی کنار بیاد. مثلا این انصافه که خانواده هاشون رو تحت فشار بذارن تا به مهمونی ها و جلسه هایی برن که نمی خوان؟"

بعد اون ماشین رو کنار یه فروشگاه پارک کرد. ما به آرومی به پاهامون نگاه کردیم و خندیدیم. این خیلی خجالت آور بود که با پاهای برهنه وارد فروشگاه بشیم.

کای پیشنهاد داد:" بسیار خب، بذار سرمون رو بالا بگیریم و نگاه های تمسخر آمیز رو نادیده بگیریم و بریم داخل!" بعد سعی کرد حالت جدی به خودش بگیره.

" آرزو می کردم می تونستم یه ماسک بزنم!" من با خنده گفتم و بعد ما از ماشین پیاده شدیم.

کای دستاش رو توی جیباش گذاشت و طوری وانمود کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. ما با هم وارد و فروشگاه شدیم و در کمال تعجب هیچکس متوجه پاهامون نشد، البته تا وقتی که کفش ها رو بلافاصله بعد از اینکه مال ما شدن وسط فروشگاه پوشید یم!

وقتی با خنده از فروشگاه رفتیم بیرون تلفن کای زنگ خورد.

اون گفت:" اوه، پدرمه..." بعد گوشیش رو جواب داد.

"سلام بابا!......... "

" ..............."

" چی؟ نه من برنمی گردم. می خوام به یه پارتی برم..."

".............."

" من صد بار راجع به خطر احتمالی شنیدم. این پارتی برام خاصه، متاسفم ولی نمی تونم بذارم ازم بگیریش. این یکی رو نه!"

People Who Don't Exist . ExoWhere stories live. Discover now