شیاد

616 140 52
                                    

*قسمت بیست و یکم*

*زمان حال*

*داستان از نگاه کریس*

از میله های پنجره بالا رفتم. جوری که به من اطلاع داده بودن اونا تو اتاق شماره 400 بودن که یعنی طبقه ی چهارم.

تمام سعی کردم تا پایگاه متقاعد کنم بیخیال اون پسر بشه. حتی پیشنهاد دادم که یه مدت جایی بفرستیمش که خبری ازش نباشه اما اونا می گفتن که اون ممکنه چیزایی که میدونه رو فاش کنه و خانوادش خیلی زود به نبودش مشکوک بشن و معتقد بودنکه اشتباه از من و سوهو بوده که همونجا از سرمون بازش نکردیم. آقای سومان که به شخصه معتقد بود که اینجوری در واقع داریم به خودش و خانواده ش لطف می کنیم.

شنیده بودم به بهونه ی نیروهای یاغی که دنبالشن قانعش کردن که مدتی از خانواده ش فاصله بگیره و این روش زمان بیشتری به ما میداد که بعد از تموم کردن ماجرا رد کارمون رو با یه پوشش مرگ طبیعی تر از این ماجرا بیرون بکشیم و بپوشونیم.

اما اگه پایگاه میخواست که اون بمیره این دلیل خوبی نبود و من حس می کردم که چیز بیشتری پشت قضیه وجود داره اما بحث کردن با اونا به جایی نمی رسید. از روز اول به ما یاد داده بودن در حد جایگاهمون سوال بپرسیم و من ماموری نبودم که سرپیچی کنم، حتی اگر میل خودم بر خلاف موضوع باشه.

من خیلی کار ها واسه پایگاه کرده بودم اما هیچکدوم مثل این ناراحت کننده نبودن. من خودم برای اینکه اولین بار اون با خودمون آوردم نمی بخشیدم... حداقل اونجوری 50درصد شانس زنده موندن داشت.

با مهارت قفل پنجره رو باز کردم، هلش دادم و وارد شدم. اتاق تاریک و کوچیک بود و طبق توقعی که داشتم سوهو روی مبل خوابیده بود تا مواظب باشه.

با اینکه صدایی تولید نکرده بودم سریعا متوجه حضور کسی توی اتاق شد و بلند شد و اسلحه ش رو به سمت من گرفت که من آروم گفتم:"سوهو! منم...کریس!"

در حالیکه نفس نفس میزد جلوتر اومد:"کریس؟ اینجا چکار میکنی!" صورتم رو توی دستاش گرفت:" داری قوانین زیر پا میزاری؟! باید تو پایگاه باشی!"

با خودم فکر کردم اگه می دونست...

شروع کردم:" من نباید اون پست قبول می کردم. اما حالا ...میخوام لااقل قبل از اینکه کاملا توی پست رسمی بشم یه بار دیگه ببینمت."

دستش دور گردنم حلقه کرد و با چشمای ستاره ای گفت:" تو اومدی که من ببینی؟؟"

"آره..." گفتم و اون رو نزدیک خودم نگه داشتم.

دروغ گفتن بهش خیلی سخت بود. در واقع من واقعا اونجا بودم تا اون رو ببینم اما تنها دلیل اونجا بودنم این نبود.

به ساعت نگاه کردم. وسوسه ام شدید تر شده بود... تا شروع ماموریت 20 دقیقه مونده بود پس وقت داشتم...

People Who Don't Exist . ExoOnde histórias criam vida. Descubra agora