مسئولیت پذیر

580 131 8
                                    


*قسمت سی و دوم*

*داستان از نگاه دی.او*

بیرون سرو صدا بود. می تونستم صدای چانیول بشنوم. یه جورایی درکش می کردم که عصبانی باشه اما باید یکم خودداری می کرد. لااقل تو این لحظات. محض رضای خدا سوهو اون روز تقریبا مرده بود و اون دو تا پسر اینجوری رفتار می کردن!

ساعت 2:30 بود. بلند شدم و لباس پوشیدم و کای بخاطر غیبت من بیدار شد و به من ملحق شد. بیرون رفتیم اما چانیول کتش برداشته بود و داشت از خونه خارج می شد.

کای به دنبالش رفت اما موفق نشد موقفش کنه. شاید اینجوری بهتر بود. اینکه بره چرخی بزنه و یکم آروم شه.

سوهو بیدار بود و مشخصا درد داشت.

گفتم:"بیاین ببریمش روی مبل...." و مبل تو ارتفاع و عرض مناسب تنظیم کرد.

اینکه سوهو رو اونجور تکون بدیم ریسک کمی نبود اما نمی تونستیم روی میز رهاش کنیم. من سرمش محکمتر گرفتم و کای به کریس کمک کرد تا سوهو روی مبل منتقل کنن.

"میخوام تو اتاق خودم باشم.." سوهو این حرف زد وقتی ما روی مبل گذاشتیمش و من فهمیدم که سعی میکنه با کریس چشم تو چشم نشه. حتی وقتی گیج و خواب آلود بود.

بخاطر در خواستش گفتم:" اتاقی که سوهو تفنگ ها رو توش نگه میداره تمیز می کنیم. کاملا مثل یه اتاق خوابه. فقط نیاز داره که تمیز بشه."

کای گفت:"باشه. میتونیم صبح شروع کنیم. فکر میکنم برای امشب به اندازه کافی سروصدا کردیم." و برگشت آشپزخونه.

یه صندلی کنار سوهو گذاشتم و شروع کردم:" کریس تو میتونی بری و استراحت کنی. یه مبل اون طرف هست."

با تکون دادن سرش گفت"نه" و روی زمین نشست و به مبل سوهو تکیه داد. آروم دست سوهو رو گرفت اما سوهو دستش بیرون کشید. شاید کریس رو راه داده بود اما مشخصا نبخشیده بودش. بهش نگاه کردم اما چشماش بسته بود...

کمی که گذشت و بنظر می اومد سوهو دوباره به خواب رفته پرسیدم:" کریس میتونم ازت یه چیزی بپرسم؟"

سرش تکون داد و من پرسیدم:" چه جوری وارد پایگاه شدی؟"

فکر کردم که در موردش حرف نمیزنه و آماده بودم تا اصرار کنم اما اون شروع کرد:"یه خرابکاری اساسی. پدرم ... یه میلیاردر بود. در واقع هنوزم هست. شاید حتی بیشتر از یه میلیاردر سرمایه و ملک و املاک داره اما یه چیزی بود که اون نداشت قلب بود. مادرم وقتی 7 سالم بود مارو ترک کرد و من گیر پدرم افتادم. البته اوایل در واقع فکر می کردم که اون پدر فوق العاده ایه، چون اصلا مهم نبود چقدر پول می خوام، یا چه ماشین یا چه کوفتی باچه قیمیتی... هر چی میخواستم بهم میداد و من اجازه داشتم هرجوری دوست دارم خرجشون کنم. به عنوان یه پسر پولدار و تنها خیلی زود دور و برم پر از دوستای بد شد. خب من می تونستم بساط خوشگذرونی رو جور کنم. صادقانه باید بگم خوشم می اومد که این قدرت رو دارم... حماقت این شکلیه... آدم زورگویی بودم و چیزی نبود که بخوام و نداشته باشم پس زندگیم خیلی زود کسل کننده شد.

People Who Don't Exist . ExoWhere stories live. Discover now