داستان رو به دوستان تون معرفی کنید❤
*قسمت بیست و هفتم*
*داستان از نگاه کای*
از جام کنار پنجره که نشسته بودم به ساعت نگاه کردم. چند روزی از آخرین باری که دی.او دیدم می گذشت.
اگه بخوام دقیق تر بگم، 45 روز و 12 ساعت و 24 دقیقه گذشته بود.
گیتار توی دستم رو نوازش کردم. مهم نبود که اونا چقدر تلاش کرده بودن که بهم بقبولونن اون مرده بهر حال من باور نمی کردم... یعنی نمی تونستم باور کنم. اگر باور می کردم می مردم.
یه ضربه به در باعث شد بپرم و گیتارم زمین افتاد. تائو وارد اتاق شد و نزدیکتر اومد اما من چشمم و فکرم روی کاری که مثلا می کردم متمرکز کردم. نوشتن آهنگ.
شروع کرد:"کایآ..."یه لحظه ساکت شد و بعد ادامه داد:"فقط می خواستم بهت بگم..."
حرفش قطع کردم:"نمیخوام بشنوم." و به ملودی که داشتم روش کار می کردم ادامه دادم.
تلاش کرد:" تو باید منطقی باشی. تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی. تمام مدت تو اتاقت باشی. شنیدم خوب غذا نمیخوری..."
" واقعا میخوام که از اتاقم بری بیرون... البته اگه بخاطر بی ادب بودن دستور نمیدی از شرم راحت بشن..." با زبون تندی گفتم و بالاخره به سمتش چرخیدم.
تو چشماش نگاه کردم. می دونستم چقدر بخاطر شرایط من احساس بدی داره اما احساس بدی داشتنش فایده ای برای من نداشت. چون نمی تونست زمان به عقب برگردونه.
کمی دستپاچه شد و بعد از اینکه ازم خواهش کرد بهتر غذا بخورم آروم از اتاق خارج شد.
*داستان از نگاه دی.او*
وقتی زنگ هشدار گوشیم صدا داد از تخت بیرون پریدم. سخت کار کرده بودم تا خودم برای امروز آماده کنم. تو چهار ماه گذشته دفاع شخصی و چیزای تئوری رو یاد گرفته بودم اما تمرینات رسمیم از امشب شروع میشد.
اولش کاملا نا امید کننده بودم. بعد از یکم تمرین خسته می شدم و از سوهو خواهش می کردم بهم استراحت بده. خیلی طول کشید تا چیز های پایه رو یاد بگیرم اما وقتی شروع به گرفتن قلق آموزش ها کردم، خیلی جالب بنظر می اومد و سرعتم بیشتر شد.
دیگه از ناراحت بودن دست کشیده بودم. نه اینکه دلم تا سر حد مرگ براشون تنگ نشده باشه، نه. تمام لحظات زندگیم دلم براشون تنگ می شد اما من تغییر کرده بودم یا شاید بشه گفت یاد گرفته بودم اوضاع خودم رو کنترل کنم و این من جدید دوست داشتم.
حالا که خودم می تونستم تمرین کنم، سوهو فقط برام تعین می کرد باید چه کارهایی انجام بدم و خودش بیشتر مواقع بیرون بود و من می دونستم که داره دنبال هم پیمان های بیشتری برای مقابله با پایگاه میگرده...
CZYTASZ
People Who Don't Exist . Exo
Akcjaکریس و سوهو دو جاسوس هستن که برای سازمان مخفی ای کار میکنن. این سازمان خلاف کارهایی که محکوم به اعدام شدن رو از اعدام نجات میده و برای جاسوسی آموزش میده ماجرا از شبی شروع میشه که اون ها مجبور میشن پسر سفیر چین رو از وسط یک کودتای محلی نجات بدن، اما...