سالاد | برگر

920 212 53
                                    

*قسمت هشتم*

*زمان حال*

*داستان از نگاه دی.او*

کای نزدیک تر اومد:"متاسفم. میدونم ممکنه چه احساسی داشته باشی. واقعا متاسفم." اون دستشو روی شونه ام گذاشت و ماساژ داد که واقعا آرامش دهنده بود. خب منم می دونستم اون بی تقصیره و خواستم بگم بهترم ولی یه صدا ما رو شوکه کرد.

" شما کوچولو ها اینجا چی کار می کنید؟ وقتی همه چیز بهم میخوره، شما بچه ها نباید از خونتون بیرون بیاید. حالا چیزایی که همراهتونه بدید یا من یه راه دیگه رو امتحان می کنم..."

یه مرد عضله ای و ترسناک پشت سرمون بود.

کای زمزمه کرد:" دزدای کثیف. اونا فقط دنبال موقعیتن تا دزدی کنن..."

بعد به حالت تسلیم به سمت ماشینش رفت که مثلا میخواد چیزایی که داره بهشون بده ولی ناگهان یه اسلحه بیرون آورد و گفت:" برو عقب!"

اون مرد شروع کرد به خندیدن:" ولی ما سه نفریم."

بعد دوتا مرد دیگه از سایه بیرون اومدن و رو به رومون ایستادن. نیشخند های کثیفشون باعث میشد ترجیح بدم توی شهر بین انفجار ها باشم... اما قبل از اینکه یه قدم دیگه بردارن یکدفعه بیهوش روی زمین افتادن.

خب مسلما کسی که تونسته بود اون غول تشن ها رو زمین گیر کنه، می بایست از اونها هم ترسناک تر می بود...

خشکم زد و کای اسلحه اش رو محکمتر نگه داشت و گفت:" ک-کی اونجاس؟ چی می خوای؟"

یه پسر قد بلند با موهای روشن که یونیفرم خاصی پوشیده بود از تاریکی بیرون اومد و گفت:" من. در اصل ما... ما نجات دهنده هات هستیم. اسلحه ات رو بیار پایین قبل از اینکه به خودت آسیب بزنی."

یه پسر توی روشنایی دیگه به اون پیوست و به کای گفت:" دفعه ی اولته که اسلحه می گیری دستت؟ یکم نا امید کننده س. مسلما توقع بیشتر از بردار مربی تیر اندازی ای به اون خوبی داشتم."

کای با اخم جدی تر اسلحه ش رو نگه داشت:" برادر من صاحب چند تا هتله. نه مربی تیر اندازی!"

پسر خندید و با جلوتر اومدنش و واضح تر شدن چهره ش من شروع کردم:" کای، این همون پسر مشکوک توی پارتیه که گفتم بهت زل زده بود!!" نکنه می خواستن کای رو برای کودتا گروگان بگیرن و برای همین زیر نظر گرفته بودنش...

پسر کوتاه تر به اون یکی نگاه کرد و گفت:" مثل اینکه یکم واسشون پیچیده شد. تو معرفی رو انجام بده. من میرم اون سه تا خوک های عوضی رو ببندم..." و به سمت دزد ها راه افتاد.

پسر قد بلند شروع کرد:" پدرت، آقای کیم، ما رو فرستاده تا تو رو پیشش ببریم. اون با هلیکوپتر رفت و همین موقع هاست که به بیجینگ برسه ولی از اونجایی که جناب عالی مجتمع رو پیچوندی و زدی بیرون... نشد به موقع پیدات کنیم و بی سر و صد برت گردونیم. حالا راه های عادی دیگه امن نیستن ما تو رو باید با مراقبت بیشتری ببریم. البته پدرتم بعد از دادن گزارش کار به رئیس جهور کشورت، میره به ویلای شخصیتون."

People Who Don't Exist . ExoWhere stories live. Discover now