کنترل

817 167 25
                                    

*قسمت سیزدهم*

*داستان از نگاه کای*

همین که من جلوتر می رفتم هنوز اون حالت متعجب روی صورتش بود. میخواستم حسی که دیشب با حرف زدن و اعتراف کردن بهش پیدا کرده بودم نشونش بدم. حسی که طبق توصیه ای که کریس بهم کرده بود جرات پیدا کرده بودم تا سمتش برم.

من تا چند ماه قبل پسری بودم که اهل مهمونی بود و یه عالمه دختر و پسر دورش بودن... از اونجایی که همه شون برام جنبه ی تفریح داشتن مرتب عوضشون می کردم و خوش میگذروندم. اما هیچوقت مثل دیشب نبود... حتی با شوگا.

هنوز جایی که بود ثابت ایستاده بود و احتمالا داشت فکر میکرد که حرکت بعدیم چیه. چشماش و تعجب توشون نشون دهنده این بود که داشت گاردی که در مقابلم گرفته بود می شکوند و من باید کمکش می کردم که کاملا اون از بین ببره. درست فکر کرده بودم. اونم به من به چشم چیزی بیشتر از یه پسر که باهاش بیرون رفته بود فکر می کرد.

بهش رسیدم و دستم روی گونه اش گذاشتم. نگاهش رو به سمت دستم برد و بعد دوباره به صورتم نگاه کرد و بعد به لب هام. با نگاه کردن تو چشمای بزرگش به سمت جلو خم شدم.

جلوی صورتش کمی مکث کردم. نفس های گرمش به لب هام می خورد و بالاخره لبام آروم روی لباش گذاشتم. نفسش تندتر شده بود و دست دیگه ام روی کمرش گذاشتم به خودم نزدیکترش کردم.

کمی از لباش عقب کشیدم تا فاصلمون با دیوار ببینم. وقتی عقب کشیدم صورتش رو به موازات لب هام جلو کشید تا بوسه قطع نشه اما آرمو لب هامون از هم فاصله گرفت. این فاصله زیاد طول نکشید چون من به دیوار چسبوندمش و چیزی که می خواست بهش دادم.

اون هم همزمان انگشت هاش رو بین موهام کشید و من به خودش نزدیکتر کرد.

*داستان از نگاه دی.او*

اوه خدا!

کنترلم از دست داده بودم. داشت باهام چیکار می کرد... صورتش آروم از لب هام کنار رفت و از کنار گونه ام به سمت گردنم حرکت کرد.

من چشمام باز کردم تا خودم کنترل کنم. نفس هام تند شده بود ولی نمی خواستم ناله کنم یا بذارم این بوسه ها و لمس های داغش تحریکم کنه.

ساعت روی دیوار نشون میداد که دیر شده اما من اونقدر قدرت نداشتم که جلوش بگیرم. لب هاش روی گردنم حرکت می کردن و من شک داشتم روش درست برای نفس کشیدن چیه!

به این فکر کردم که" اگه این باعث بشه که فکر کنه میتونه من مال خودش بدونه چی؟ اگه این یه حقه باشه؟ نمی دونستم کای واقعا به همون خوبی که بنظر میرسید هست یا نه..."

با این فکر بالاخره کمی نیرو جمع کردم و گفتم:"ک..کای...فکر کنم...کافی باشه..."

یکم حرکت لب هاش رو آرومتر کرد و بعد از چند لحظه متوقف شد. سرش هم چنان توی گردنم بود اما دیگه لب هاش رو از پوستم کنار کشیده بود.

People Who Don't Exist . ExoDonde viven las historias. Descúbrelo ahora