خداحافظ فرشته نگهبان

634 138 55
                                    

*قسمت چهل و دوم*

*داستان از نگاه سوهو*

وقتی کریس تا نیمه ای مسیر من رو رسوند سرگیجه داشتم اما وقتی پیاده ام کرد تا بقیه مسیر رو خودم برم و خودش برای دک کردن مامور ها رفت می تونستم حس کنم که تب دارم.

به سختی قدم بر میداشتم و خاطراتی از گذشته جلوی چشم هام رژه می رفتن و هر لحظه جدا کردنشون از واقعیت اطرافم برام سخت تر میشد. فکر جین از سرم بیرون نمی رفت...

و بار اولی که کریس رو از خودم روندم. شاید این بهای معامله ای بود که با شیطان کرده بودم. البته شک داشتم بشه به پدر کیس گفت شیطان. مسلما خود شیطان هم گاهی از این دست پروده ش شوکه میشد.

*فلش بک*

درست بعد از اولین ماموریتمون توی اون خونه ی مدرن بود. . . و دعوایی که اونجا داشتیم. می دونستم کریس عاشق اونجا شده اما من آرزو می کردم هرگز اونجا برنگردم. مخصوصا نه با کریس...

تقریبا سه هفته بود که تو پایگاه گیر افتاده بودیم.

کریس شک کرده بود که تائو یه چیزیش شده بود. چون عادت داشت همین که ما بر می گشتیم مارو به ماموریت بفرسته. البته نه اینکه عاشق ماموریت رفتن باشه یا یه همچین چیزی. نه، اون فقط ترجیح می داد بریم ماموریت که بتونه با من باشه. داشتن رابطه تو پایگاه ممنوع بود و نمی تونست اینجا باهام باشه... هر چند...

خب نشده بود خودم زودتر بهش بگم. نمی خواستم همه چیز رو بهم بریزه. بهرحال وقتی اسمم رو شنید که با میکروفون صدا زده شد می دونستم که میاد ببینه چی شده.

توی سالن اصلی داشتن ماموریت جدید اعلام می کردن. و اسم من روی صفحه همراه با جیمین بود.

کریس به تائو نگاه کردم اما اون به خودش زحمت نداد که چیزی بگه.

یه سفر ماموریتی به ایرلند. از چشم های کریس معلوم بود نمی تونست درک کنه که چرا من با اون نمی فرستن. ما توی کار تیمی بهترین بودیم... و شاید بهترین مورد برای اون کار... درسته که بعدش دعوامون میشد اما تو کار ما بهترین بودیم...

اما اون بزودی قرار بود بفهمه چرا. من دستوراتم رو گرفتم ولی وقتی چرخیدم که برم با کریس روبرو شدم.

انتظار داشت من هم به اندازه اون شگفت زده باشم اما من سرم رو پایین انداختم و از کنارش رد شدم!

دنبالم اومد:"سوهو!" پشت سرم صدام زد اما من بدون اینکه بایستم گفتم:" من باید تا 15 دقیقه دیگه آماده باشم. میشه بعدا حرف بزنیم؟"

سرعتش رو بیشتر کرد:" نه! همین الان باید حرف بزنیم. بنظر میاد تو دقیقا میدونی چه اتفاقی داره میوفته."

وایستادم:" آره میدونم... من خودم کسی بودم که از تائو یه ماموریت جداگانه خواستم."

"اما... چرا؟"

People Who Don't Exist . ExoHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin