تردید

797 182 26
                                    

*قسمت دوازدهم*

*داستان از دید دی.او*

من با کتاب مشغول بودم که ضربه ای به در خورد. کای بود.

بعد از اینکه اجازه دادم داخل شد و گفت:"آمم، میخواستم یه چیزی بگم اما اگه میخوای بخوابی؛ میتونم بعدا...."

"نه الان نمیخوام بخوابم." هیچ صندلی تو اتاق نبود و من بهش اشاره کردم که لبه تخت بشینه.

اومد روی تخت نشست و گفت:" امروز یادته، گفتم همه چیز رک و پوست کنده بهت میگم؟"
سرم تکون دادم. متعجب بودم که چی می خواست بگه که ادامه داد:" می خواستم بگم که..." چشم هاش رو محکم بست و وقتی باز کردن جمله ش رو محکم ادامه داد:" من نمیزارم این فردا تموم بشه...." و به زمین نگاه کرد.

نفسم حبس شد.

به این زودی تصمیم گرفته بود که دوست داره من رو بهتر بشناسه؟ اصلا همچین انتظاری از یه پسر نداشتم! خب شاید اون خیلی زود نبود چون فردا ما جدا می شدیم اما هنوز... این حس عجیبی بود.

اون یکم جلوتر اومد و با یه جمله که انگار ذهنم خونده بود ادامه داد:" چرا همیشه دیر متوجه میشیم که چی رو از دست دادیم؟"

بعد دستش روی استخون گونه ام کشید. و جلو اومد. داشت چکار می کرد؟

چشم هام بی اختیار بسته شدن. خودم خوب می دونستم چه اتفاقی ممکنه بیفته اما جلوشو نگرفتم. با لمسش سورپراز شده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود.

این احساسات عجیب چی بود؟ داشتم خواب می دیدم؟ این با چیزایی که تا حالا تجربه کرده بودم فرق... البته چه تجربه ای؟ نهایت تجربه ام بوسیدن یکی از همکلاسی هام همون ترم اول دانشگاه بود که نتیجه ش فقط این بود که بیش از پیش مطمئن بشم علاقه ای به دخترا ندارم.

اما کای... اون کاملا شگفت انگیز بود.

صورتش رو جلو آورد و تازه لب هاش داشت به آهستگی روی لب هام کشیده می شد که ناگهان صدای داد کریس هر دو مارو متعجب کرد.

"بگو چرا شمار امنت به اون دادی؟"

من از کای کمی دور شدم و اون صورتش به سمت در چرخوند. بعد از چند لحظه ما شنیدیم که یه نفر با عصبانیت حرکت می کرد و بنظر رسید که از سازه خارج شد.

چرا اونا همش در حال دعوا بودن!

وقتی همه چیز دوباره آروم شد کای شروع کرد:" اینجوری اگه ما دیگه هرگز هم رو نبینیم، من خودم رو سرزنش نمی کنم که چرا کاری که فکر می کردم درسته رو انجام ندادم. پس حالا بهت میگم دوو کیونگسو، من میخوام که تو رو بهتر بشناسم!"

بعدش چند لحظه سرش رو پایین انداخت و آخر هم بلند شد و از اتاق خارج شد.

من هیپنوتیزم شده بودم. جوری که حتی یادم نمی اومد چطور از زبون میشه استفاده کرد! چه برسه بتونم چیزی بگم.

People Who Don't Exist . ExoWhere stories live. Discover now