*قسمت سی و پنجم*
*داستان از نگاه سوم شخص*
آقای سومان به بکهیون اجازه داخل شدن داد و وقتی نشست پرسید:"خب؟"
"اخبار دروغین بهش گفتم. فکر کنم این باعث ترسشون بشه و بخوان که مکانشون تغییر بدن. اون موقع می تونیم پیداشون کنیم."
"خوبه... بهت گفت که کریس با اوناس؟"
"نه قربان... فکر کنم هنوز خیلی بهم اعتماد نداره."
"مهم نیست. بالاخره دوباره خام میشه..."
جملش با باز شدن در نا تموم موند و مردی که چهرش کاملا مشخص نبود وارد شد.
آقای سومان بلند شد:" آقای وو!! قربان! اینجا چکار می کنین؟ من تمام جزئیات براتون می فرستادم..."
مرد که چهره ش نمونه ی مردونه چهره ی کریس بود از تاریکی بیرون اومد، لبخند مخصوصی زد و روی صندلی نشست:" ایرادی نداره. دلم میخواد برای تفریح این اطراف باشم. میخوام ببینم پسرم این دفعه چکار می کنه..."
*داستان از نگاه کریس*
زنگ هشدار گوشیم خاموش کردم و وضعیت سوهو چک کردم. کاملا بهتر بود. هرچند تو صورتش هنوز درد مشخص بود اما نبضش داشت قوی تر می شد.
نگاه کردن به اون درحالی که دارو خورده تا جلوی درد بگیره، شبیه مرگ بود.
داشتم به لحظه ای که ماشه کشیدم فکر می کردم. توی این دو سه روز بهش فکر نکرده بودم چون فکر می کردم من نمی بخشه اما اون گفته بود که بهم احتیاج داره و نمی خواد از دستم بده.
هوا داشت روشن میشد. بلند شدم تا پرده های ضخیم بکشم،هوای روسیه شوخی بردار نبود اما وقتی میخواستم به تخت برگردم شنیدم که کسی تو اتاق پذیرایی حرکت میکنه.
می خواستم تفنگم بردارم که یادم اومد ندارمش. کای روز اول ازم گرفته بودش. پشت در رفتم و گوش کردم. بنظر نمی رسید غریبه باشه.
در باز کردم و با چانیول روبرو شدم. بیرون رفتم و در به آرومی بستم تا سوهو صدامون نشنوه. قصد داشتم اگر لازم باشه به پاش بیفتم که فقط نره...
اونجا ایستادم و شروع کردم:"من نمیگم که تقصیری ندارم...اما سوهو..."
"هر چی بین تو و سوهو هست به من مربوط نمیشه. هر چند خوشحال نیستم که مبینم دوباره بهش صدمه زدی اما این تصمیمه اونه. اعتماد زیادی که بهت داشتم اذیتم میکنه. چهارتایی تو همه چیز با هم بودیم. حالم بد میشه که می خواستی سوهو به خاطر حسادت بکشی."
" اگه این حالت بهتر می کنه باید بگم منم از خودم بدم میاد؛ خوبه؟"
بنظر می رسید که عصبایتش کمتر شد و من ادامه دادم:" عوضی بودن که در مورد من چیز جدیدی نیست..."
YOU ARE READING
People Who Don't Exist . Exo
Actionکریس و سوهو دو جاسوس هستن که برای سازمان مخفی ای کار میکنن. این سازمان خلاف کارهایی که محکوم به اعدام شدن رو از اعدام نجات میده و برای جاسوسی آموزش میده ماجرا از شبی شروع میشه که اون ها مجبور میشن پسر سفیر چین رو از وسط یک کودتای محلی نجات بدن، اما...