ماموریت

914 208 48
                                    

*قسمت نهم*

*زمان حال*

*داستان از نگاه دی.او*

وقتی اون داشت میز رو آماده می کرد کریس از اتاق بیرون اومد:" اول حموم و حالا شام! منجی های من... اونم بعد از یه روز کار سخت..." ولی وقتی به میز رسید غر زد و گفت:" اَه... سالاد؟ من سالاد نمیخوام. ترجیح میدم یه برگر درست کنم!"

و به سمت یخچال راه افتاد:" کس دیگه ای هم برگر میخواد؟"

نفسمو نگه داشتم. این خیلی ناراحت کننده بود. سوهو چنگالش رو که تازه بالا برده بود و آماده بود باهاش غذا بخوره رو روی میز انداخت و گفت:" من توی اتاقم می مونم وقتی تو از برگرت لذت می بری."

مشخصا بهش بر خورده بود. کریس با گیجی پرسید:" چی؟"

اون اصلا تو باغ نبود و نمی دونست سوهو از چی ناراحته و این وضعیت رو بدتر می کرد.

سوهو با قدم های جدی به اتاق رفت و در رو پشت سرش بست. اتاقشون بنظر می اومد متشرک باشه...بالاخره تو رابطه بودن یا نه!؟!

"سوهو!" کریس گفت و به سمت در رفت:" باز کن!" با مشت به در زد و داد زد:" این در کوفتی رو همین الان باز کن. اگه از جنس فولاد نبود همین الان می شکستمش. "

جوابی از طرف سوهو نیومد. کریس باز به در کوبید:" یااا چرا چند روزه انقدر حساس شدی؟" اون با نگرانی پرسید:" من چیزی گفتم؟؟"

من به سمتش رفتم و آروم:" راستش فقط داری بدترش می کنی..."

ولی کریس بی توجه ادامه داد:" بذار بیام داخل. مجبورم نکن داد بزنم وقتی دستام بهت برسه چیکار می کنم..."

من حرفشو قطع کردم:" داد نزن! کای خوابه! من بهت میگم مشکل چیه..." دستشو کشیدم و به سمت آشپزخونه بردم و دستور دادم:" بشین."

اون کلافه روی یه صندلی نشست:" تو دیگه چی میگی؟"

من شروع کردم:" اول، یه سوال دارم. بهم بگو شما همه ی ماموریت ها رو با هم می رید؟"

چشم هاش رو چرخوند و جواب داد:" آره، تقریبا همشونُ...خب که چ..."

با سر تایید کردم:" فرض کن از یه ماموریت سخت برگشتید ولی برخلاف خستگیت برای سوهو یه چیزی درست کردی که احساس بهتری داشته باشه ولی اون طوری رفتار کنه که انگار این هیچی نیست..."

"ولی..."اون سعی کرد چیزی بگه ولی من ادامه دادم:" سوهو داشت به من می گفت هر دفعه که فکر می کنه تو خسته ای غذا رو آماده می کنه ولی طوری که تو رفتار کردی نشون داد، نه تنها الان برات مهم نیست، بلکه تمام مدتی که اون تلاش کرده بوده رو هم اصلا متوجه نشده بودی که اون داشته چیکار می کرده..."

ساکت موند.

شاید داشت به رفتارش فکر می کرد و بالاخره گفت:" خب لعنت. بعضی وقتا از خودم می پرسم چی باعث میشه اون باهام بمونه وقتی من 99 در صد مواقع فقط یه عوضی بزرگم."

People Who Don't Exist . ExoWhere stories live. Discover now