جدا افتاده

577 123 36
                                    


*قسمت بیست و ششم*

*داستان از نگاه کریس*

تو بار نشسته بودم و منتظر بودم سفارشم آماده بشه. فقط تونسته بودم پسره کای رو برگردونم. نگاهش نشون میداد که هنوز باور نکرده که دوست پسرش دیگه زنده نیست.

روبرو شدن با همچین چیزی وحشتناک بود و اون باید زجر می کشید که این صحنه رو دیده و نتونسته برای نجاتش کاری بکنه. در واقع من به عنوان قاتل توسطش سرزنش شده بودم. اون بچه من رو "قاتل لعنتی "صدا کرده بود.

حدس میزنم حق با اون بود. من یه جورایی تو مرگش مقصر بودم.

لیوانم رو یک نفس سر کشیدم و برای پر شدن مجددش به لیوانم ضربه زدم.

من گیج و نیمه مست بودم اما به چیزی نیاز داشتم تا حواسم پرت کنه.

یه دختر سمت دیگه ی بار بود و مدتی می شد که به من نگاه می کرد و داشت نزدیکتر میشد. بالاخره اومد و بهم تکیه داد:" سلام خوشتیپ..."

بی توجه هلش دادم کنار اما بنظر نمی رسید بخواد دست برداره. خندید و دستش روی شونه ام گذاشت و یه چیزیایی گفت که من نفهمیدم.

تو مستیم نیروی خاصی نداشتم و مغزم پر از فکرای بیهوده بود. دختره دستم گرفت و من رو با خودش از پله ها بالا برد. مطمئن نبودم دقیقا من کجا میبره اما الان تو وضعیتی نبودم که بتونم اوضاع کنترل کنم یا حتی اهمیت خاصی بدم.

داشتم درمورد سوهو فکر میکردم. کس دیگه ای تاثیری که اون روی من می ذاشت نداشت. همه کاراش شیرین بود. عادت داشت بعد حموم مثل یه پاپی موهاش تکون بده و با اون روش خاص خودش راه بره...

من رو با در آغوش گرفتن های ناگهانیش سورپرایز کنه و زمانهایی که احتیاج به بغل شدن داشت دستاش رو برام باز کنه تا بغلش کنم.

هنوز می تونستم عطرش روی لباسام حس کنم. اگه الان جای این دختره که داشت من با خودش به اتاق می کشوند اینجا بود... اگه اون سوهو بود هیچ فرصتی برای عذرخواهی از دست نمی دادم! فقط لازم بود نزدیک خودم نگهش دارم و اون مثل همیشه من رو می بخشید.

نرم نرم لباساش در می آوردم و روی تخت می انداختمش تا...

نه نمی تونستم اونقدر صبر کنم...

اگه دستم بهش می رسید کاری می کردم تمام تنش به لرزه بیوفته.

کاری می کردم که حس گرما و اون لذت عمیق داشته باشه و اونقدر پیش میرفتم تا اسمم فریاد بزنه...فقط اسم من...منِ لعنتی...دلم خیلی براش تنگ شده.

میخواستم باور کنم که اون من می بخشه اما شانسی نداشتم... لااقل این بار دیگه نه...

دختر من روی تخت هل داد و پیرهنش رو از سرش کشید. به سمت من اومد و سعی کرد لباسم از تنم در بیاره.

People Who Don't Exist . ExoWhere stories live. Discover now