سالگرد

562 134 51
                                    

*قسمت سی و هفتم*

*داستان از نگاه دی.او*

اولین چیزی که صبح با باز کردن چشم هام متوجهش شدم طرح های زیبای روی سقف بود. بعدش فهمیدم که هنوز لخت روی تختم تو آپارتمان جدید هستم و کای محکم بغلم کرده.

بنظر می رسید مجبور بودم یا منتظرش بمونم بیدار بشه یا دوباره بخوابم چون دست هاش رو طوری دورم گره کرده بود که نمیشد ازشون فرار کرد.

تلاش کوتاهی کردم و همون لحظه بیدار شد اما هنوز محکم بغلم کرده بود انگار که داشت ازم مراقبت می کرد.

لبخند زد:"صبح بخیر عزیزم."بعدش وقتی داشت با کش و قوس دادن به عضلاتش بدنش به رخ می کشید نگاهش ازم گرفت. اون قابل ستایش بود.

آروم گردنم رو بوسید و کمرم روی ملافه ها گذاشت تا روم خیمه بزنه. من هم تلاش کردم تا ببوسمش که چشمم به ساعت افتاد:" نه! ساعت 12ئه.کای ما باید..."

گفتم و می خواستم بلند بشم اما بنظر نمی رسید که اون بخواد بهم اجازه بده.

"آروم..."گفت و انگشتش به سمت پاهای لختم سُر داد و ادامه داد:"فرصت داشتنت از دست نمیدم..."

انگشتش آروم و شهوانی حرکت می داد تا بین پاهام برسونتشون...اما ناگهان صدای گوشیم هردومون متعجب کرد. خط قبلیم بود. همون که از چانیول خواسته بودم مطمئن بشه که از دسترس خارج شده تا هروقت بخوام بتونم پیغام صوتی های خانوادم بشنوم... و اون خط، از اون موقع هرگز زنگ نخورده بود.

خزیدم تا بردارمش اما قبل از اینکه بتونم صفحه اش ببینم مستقیم رفت روی پیغام صوتی و صدای مردونه مینسوک رو شنیدم.

" سلام برادر عزیزم. دی..."

اون هنوز هم من رو دی صدا می کرد...؟ اصلا چند وقت گذشته بود؟؟

دست کای رو از دورم باز کردم، ملافه رو انداختم، شلوارم رو پوشیدم و سریع گوشی رو برداشتم، به داخل حمام رفتم و در قفل کردم.

مینسوک ادامه داد:"...من...خب...دلم برات تنگ شده بود. امروز دقیقا یک سال از آخرین باری که دیدمت میگذره. برای من سالگرد مرگت نیست...میدونی... در واقع سالگرد آخرین باریه که کنار گلفروشی مادر بزرگ دیدمت... اما من... حس می کردم... من..." صداش شکست و باعث شد که بغض گلوم بگیره. زمزمه کرد:"دلم برات تنگ شده..."

دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا گریه نکنم اما وقتی هیونگم پشت تلفن بعض کرده بود، من چطوری می تونستم؟؟

بین اشکهاش خندید:"...بنظر دیوونه میام اگه بگم هنوز باورم نمیشه رفتی؟ خب با صحبت کردن روی پیغام صوتیت... به اندازه کافی دیوونه بنظر میرسم اما بدون تو احساس تنهایی می کردم... امروز بیشتر از هر وقت دیگه."

سعی می کردم که بلند گریه نکنم تا کای نگران نشه اما وقتی شنیدم برادرم تنها بوده و دلتنگم شده نزدیک بود خفه بشم.

People Who Don't Exist . ExoDonde viven las historias. Descúbrelo ahora