*قسمت چهل و سوم*
*داستان از نگاه دی.او*
سهون که مثل یه بچه ایستاده بود و سعی می کرد جلوی اشکاش بگیره پرسید:"کجا میتونم اون آشغالی که سوهو کشته پیدا کنم؟"
چشماش پر از اشک بود اما جدی بنظر میومد...
مینسوک شروع کرد:"میدونم که تازه اینجا اومدم... اما سهون به نکته مهمی اشاره کرد. اگه بخاطر سوهو ناراحتین... محکم باشین و به فکر راهی باشید..."
جمله ش با زنگ خوردن گوشی سوهو نا تموم موند.
هممون ساکت شدیم. کریس دست لرزونش رو به سمت جیب سوهو برد و با دیدن اسم روی گوشی فقط بغضش سنگین تر شد.
وقتی جواب داد صدای چانیول پخش شد:" هی سوهو! همه چیز برای نقشه آماده س. آدرس پیدا کردم و اون اطراف چک کردم... خیلی هوشمندانه بود. وانمود کردن اینکه من ترکتون کردم که اون عوضیا بی خیالم بشن! اونا فکر می کنن همه مثل خودشون بی معرفت و نامردن! هوف به بروبچ گفتی که من هنوز نرفتم؟ هنوزم نمیتونم باور کنم برعلیه پدر کریس می جنگیم...." وقتی جوابی نگرفت سکوت کرد و گفت:"...سوهو؟"
پس چانیول نقشه پشتیبانی سوهو بود؟!
اوف.. سوهو ... همیشه به همه چیز فکر میکرد... حتی وقتی خودش اینجا نبود راهی برای نجاتمون گذاشته بود...
چانیول دوباره پرسید:"سوهو؟"
کریس سعی کرد تا حرف بزنه:" هی رفیق..." و لبخند تلخی زد که با چکیدن اشک های بیشتری همراه بود.
چانیول مکث کرد:" کریس؟ چرا تلفن سوهو پیش توئه؟"
کریس به پسری که هنوز توی بغلش خوابیده بود نگاه کرد و شروع کرد:"من سوهو کشتم... اما این بار مستقیم نه. اگه عصبانی نمیشدم... بهم هشدار داد تا آروم بمونم اما..."
مینسوک کنار گوشم زمزمه کرد:" اگه کسی الان جلوش نگیره که احساس گناه نکنه تا ابد خودش یه قاتل میدونه... تو برو پیشش..."
به سمت کریس رفتم، تلفن ازش گرفتم و به مینسوک دادم.
مینسوک شروع به حرف زدن با چانیول کرد تا براش توضحی بده اما من بهش گوش نکردم.کنار کریس نشستم؛ صورتش بین دستام گرفتم و مجبورش کردم بهم نگاه کنه.
" به من نگاه کن..." سعی کرد حرف بزنه اما جلوتر کشیدمش و بغلش کردم.
"دی.او... من...کشتمش..."
حرفش قطع کردم:"نه! این چرندیات تموم کن! تو فقط میخواستی...."
"فقط میخواستم به پدرم نشون بدم که نمیزارم سوهو رو هم اذیت کنه... که نشون بدم اینبار من قوی هستم که جلوش رو بگیرم..."
تعجب کردم. صورتش رو از خودم فاصله دادم:" این بار؟"
"دیده بودمش که همین کار با یکی دیگه کرده بود... فقط نمی تونستم باور کنم... اما دیدن این که سوهو چطوری مرد... مطمئنم کرد که چیزی که دیده بودم سوءتفاهم نبود... اونم مثل سوهو قبل از اینکه بمیره تب داشت..."
ŞİMDİ OKUDUĞUN
People Who Don't Exist . Exo
Aksiyonکریس و سوهو دو جاسوس هستن که برای سازمان مخفی ای کار میکنن. این سازمان خلاف کارهایی که محکوم به اعدام شدن رو از اعدام نجات میده و برای جاسوسی آموزش میده ماجرا از شبی شروع میشه که اون ها مجبور میشن پسر سفیر چین رو از وسط یک کودتای محلی نجات بدن، اما...