گلوله

633 132 33
                                    


*قسمت سی و یکم*

*داستان از نگاه کریس*

سرم گیج می رفت اما باید می گفتم. باید می گفتم تا اون ها حسابم رو برسن. این گناه بزرگتر از چیزی بود که بتونم دوام بیارم. گوشه تاریک اتاق نشستیم و بعد از یه نفس عمیق شروع کردم:"داشتم از بار خارج می شدم..."

و اینطور بیاد آوردم...

*فلش بک*

از بار خارج شدم. خیابون ها خلوت بود و برف می بارید. تازه به موتورم رسیده بودم و خودمم می دونستم فکر خوبی نیست که تو مستی برونمش اما چاره ی دیگه ای دناشتم. اگه تو بار می موندم تا صبح به نوشیدن ادامه می دادم. تو خیابون هم که نمی شد موند. از بس سرد بود. می خواستم موتور رو استارت بزنم که اون صدا رو شنیدم.

مثل این بود که می تونستم صدای نفس کشیدن سوهو جایی اطرافم حس کنم! فکر کردم که حتما بخاطر مستیه؛ چون من هیچوقت در مورد این حس اشتباه نمی کردم... اما چطور ممکن بود سوهو اونجا باشه.

دوباره می خواستم موتور روشن کنم که اینبار زمزمه کرد:"کریس؟" و از پشت بوته ها بیرون اومد.

"عادت داشتی وقتی نزدیکتم حسم کنی...نگو که حسم نکردی..." این رو بهم گفت و تو یه لحظه جادویی جلو اومد و دست های کوچیک و گرمش دور گردنم حلقه کرد.

آه؛ دلم برای عطر تنش تنگ شده بود...اما احتمالا دوباره داشت گولم میزد تا چانیول کلکم رو بکنه و خلاصم کنه...

تفنگم بیرون آوردم و گفتم:"نباید بهم خیانت می کردی." با مستی نیشخندی زدم. شخوحال بودم که صدا خفه کن اسلحه ام بهش وصله.

"در مورد چی حرف میزنی؟ اگه یه خائن بودم اینجا چکار می کردم..." دستاش از دور گردنم باز کرد تا بهم نگاه کنه.

اخم کردم و بزرگترین حرفی که این مدت توی ذهنم بود به زبون آوردم:" یه کاری کردی که فکر کنم عاشقمی و پشت سرم با بهترین دوستم بودی..."اسلحه ام به سمتش نشونه رفتم. دستام می لرزید. نمی دونستم از ترس بود یا سرما.

با دیدن اسلحه شوکه عقب رفت:"کریس تو اشتباه میکنی." توقع نداشت نه؟؟ منم توقع نداشتم بهم خیانت کنه حالا مساوی می شدیم... حتی اگر چان بعدش از دور بهم شلیک می کرد...

خواهش کرد:" قسم میخورم...من...نه..."اما گلوله مانع حرف زدنش شد.

روی زمین افتاد و از درد ناله کرد.

بهش نگاه کردم. خونش داشت برف رو به رنگ قرمز در می آورد. از صدای گلوله ای که بمن بخوره خبری نبود.

بهش نگاه کردم... آروم و بی جون روی برف افاتده بود و چشم هاش داشت بسته میشد... تازه داشتم می فهمیدم که خیانتی نچیده. نه... من چکار کرده بودم...؟

People Who Don't Exist . ExoWhere stories live. Discover now