*قسمت چهاردهم*
*داستان از نگاه دی.او*
کای کنارم نشست و بعد از چند لحظه سرش چرخوند تا به من نگاه کنه. بنظر می رسید تو افکار عمیقی باشه. وقتی از بالا تا پایین بدنم نگاه کرد ضربان قلبم شدت پیدا کرد.
از حالت نشسته اش به سمتم خم شد. پاهاش رو دو طرف پهلو هام و دستاشو دو طرف سرم گذاشت.
وزنش رو روی آرنجش انداخت و بیشتر به سمتم خم شد و بهم نگاه کرد. نفس های گرمش تقریبا روی گردنم رو خنک می کرد. من آب دهنم رو قورت دادم و با گرفتن چشم هام به سمت مسیر درخت ها سعی کردم بهش نگاه نکنم. صورتش بهم نزدیک کرد و من قادر به حرکت نبودم.
تا اینکه یه ماشین که وارد محوطه ی باغ شد و توجه مارو به خودش جلب کرد.
کای آروم از رو آرنج ها خودش رو کمی بالا کشید و بهم گفت:"پدرمه."
بعدش از روم کنار رفت و بهم کمک کرد تا بلند بشم.
به مردی که از ماشین بیرون میومد نگاه کردم. قد نسبتا بلندی داشت و آروم از کنار راننده که در رو براش باز کرده بود رد شد. قدم هاش سنگینی خاصی داشت.
البته متوجه ما نشد و تقریبا به داخل دوید. احتمالا بخاطر اینکه شنیده بود پسرش برگشته. خب، اینکه کای رو اینهمه دوست داشت می تونست جبران سختگیری هاش رو کنه. نه؟
کای دستم رو گرفت و پیشنهاد کرد:" بیا برگردیم قبل از اینکه شروع کنه به گشتن کل خونه!" و ما دوباره شروع به دویدن کردیم. دست به دست هم و آرومتر از قبل.
وقتی وارد شدیم کای گفت:"شلوارت خوبه اما پشت تی شرتت بخاطر دراز کشیدن کف باغ گِلی شده."
سر چرخوندم و نگاه کردم:"اوه، کجا میتونم یه چیز دیگه داشته باشم؟"
"من راننده رو میفرستم. تا مغازه زیاد فاصله نیست."
خندیدم:"ممنونم. توی این چند روز کلی لباس از دست دادم! "
کای لبخن زد و من رو به سمت خونه کشید. با دستای کثیف اون، لباس گلی من و کفشای کثیف مون وارد خونه شدیم و کای به سمت اتاقی رفت که می دونست پدرش اونجاست.
می خواستم بیرون اتاق منتظر بمونم اما بعد از اینکه کای در زد و اجازه گرفت، منُ دنبال خودش تو اتاق کشوند.
مردی که پشت میز نشسته بود چشمایی به رنگ چشمای پسرش داشت؛ یکی از خدمتکار ها پیشش بود که تصور میکنم بهش گفته بود پسرش امن و امان تو ساختمونه.
اون با دیدن ما لبخند زد و به نرمی و به زبان کره ای گفت:" مهمونی که بهت گفتم نرو دوست داشتی؟"
فکر کنم ادب براش حکم می کرد در حضور یه فرد کره ای، به زبون دیگه ای حرف نزنه. هر چی باشه اون یه سفیر بود.
YOU ARE READING
People Who Don't Exist . Exo
Actionکریس و سوهو دو جاسوس هستن که برای سازمان مخفی ای کار میکنن. این سازمان خلاف کارهایی که محکوم به اعدام شدن رو از اعدام نجات میده و برای جاسوسی آموزش میده ماجرا از شبی شروع میشه که اون ها مجبور میشن پسر سفیر چین رو از وسط یک کودتای محلی نجات بدن، اما...