شکّاک

838 184 20
                                    

*قسمت یازدهم*

*داستان از نگاه دی.او*

فقط 1 نیم ساعت از رفتن کریس و سوهو می گذره. من احساس خیلی بهتری دارم.

حالا که خانواده ام رو از امنیتم مطمئن کردم، با رفتن به چین مشکلی نداشتم.

مسیر خیلی غیر قابل دسترس یا دور نبود و مینسوک می تونست بیاد دنبالم. البته اینکه تو این شرایط کشور بهم ریخته یا نه و اینکه آیا میتونه بلیط گیر بیاره؛ نمیدونستم.

ولی برای الان، حوصلم داشت سر می رفت پس تصمیم گرفتم یه مقدار با کای حرف بزنم تا برخورد سرد صبحم رو جبران کنم.

کای تو آشپزخونه بود ولی در کمال تعجب این دفعه مشغول خوردن چیزی نبود. وارد آشپزخونه شدم و به میز تکیه دادم.

اون بهم نگاه کرد و لبخند زد ولی چیزی نگفت.

پرسیدم:" اگه اینجا گیر نیفتاده بودی فکر می کنی الان داشتی چی کار می کردی؟"

اون به ساعتش نگاه کرد:" اگه پارتی خوب پیش رفته بود، من الان منتظر تو بودم تا کلاس های صبحت رو تموم کنی و باهم بریم و ناهار بخوریم."

این... چیزی نبود که من انتظار داشتم... خیلی ساده، خیلی رک و در عین حال حقیقی.

واقعا اگر پارتی دیشب خوب پیش رفته بود امروز باز هم کای رو ملاقات می کردم.

نمی دونم فکرم درسته یا نه ولی فکر نمی کنم هر پسر دیگه ای بود، حتی اگه این چیزی بود که داشت بهش فکر می کرد، اینقدر صادقانه این حرف رو به زبون میاورد.

من واقعا خوشم می اومد که اون چیزی که توی ذهنشه رو میگه... ولی جدا از این حرفا، این یه مقدار عجیب بود که حق با اون بود. باشه اگه اینطوری پیش نمی رفت این می تونست یه رابطه ی نسبتا نرمال باشه... ولی الان حتی قبل از اینکه شروع بشه، داره تموم میشه.

این خیلی بهتر می شد اگه ما می تونستیم حداقل دوست بمونیم چون من واقعا ازش خوشم می اومد برای همین سعی کردم درستش کنم:" زندگیت توی چین چطوریه؟"

" خوبه، البته قبلا بهتر از الان بود. پدرم و برادرم همیشه در گیرن و من عادت داشتم که بیشتر روزم رو با دوستام بگذرونم یا توی اتاقم آهنگامو بنویسم و تمرین رقص کنم..."

"تو خودت اونا رو می نویسی؟ تو توی....یه گروه یا همچین چیزی هستی؟"

" توی یه گروه نیستم...ولی آره اونا رو خودم می نویسم. این عادتیه که از موقعی که یادمه داشتمش."

من گفتم:" خیلی خوبه. منم یه زمانی داستان می نوشتم ولی اونا وحشتناک بودن!"

شروع کردم به خندیدن. این جو خوب بینمون رو برگردوند. من به سمت مبل رفتم و اونم دنبالم اومد و رو به روم نشست و به حرف زدن ادامه داد...و ما شروع کردیم به حرف زدن در مورد چیزای مختلف.

People Who Don't Exist . ExoOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz