شکستن دایره ی تنهایی

548 131 41
                                    


*قسمت بیست و هشتم*

*داستان از نگاه کای*

وقتی آماده کنار سوهو ایستادم، اون از پنجره به آرومی بیرون نگاه کرد و پرسید:"معمولا چه ساعتی چراغ اتاقت خاموش میکنی؟"

"زمان مشخصی نداره... اما اگه این چیزیه که میخوای بدونی باید بگم نه به این زودی."

"زود؟ساعت از دو صبح گذشته!"

"خب من کاری ندارم که بکنم. همه روز استراحت می کنم..."

"باشه. انگار نمیتونیم چراغ خاموش بریم... اول تورو بیرون می فرستم و وقتی پایین رسیدی منم سریع بهت ملحق میشم. لازم نیست کار خاصی بکنی فقط طناب بگیر و سر بخور پایین. فکر میکنی بتونی انجامش بدی؟"

سرم تکون دادم و اون یه قلاب دور کمرم بست. بعدش یه پیام با گوشیش فرستاد و به من گفت:" خب، وقتی علامت دادم نگهبانا برای 30 ثانیه از دید خارجن. سریع باش و وقتی اون پایین رسیدی سعی کن تو سایه بمونی."

منتظر به گوشیش دستش رو بالا برد و وقتی جواب پیامش رسید بهم اشاره کرد. طناب گرفتم و سر خوردم. وقتی پاهام به زمین رسید قلبم از هیجان می کوبید. سوهو کسی رو داشت که کمکش کنه. کسی که دوربین ها رو براش هک کرده بود. پس انگار تونسته بود برای نابودی پایگاه متحد پیدا کنه!

یکم بعد؛ سوهو هم به من ملحق شد و تقریبا بقیه مسیر رو خزیدیم. سوهو می دونست که کجا بره و بنظر میرسید کسی که داشت کمکش می کرد بیرون همین ساختمون بود. ناگهان فکری به ذهنم رسید! نکنه اون دوست پسر حرومزادش کریس بود که بعد از به کشتن دادن دی.اوِ من سرش به سنگ خورده بود؟؟؟

تصمیم گرفتم فعلا چیزی نپرسم اما اگه هیچی هم درمورد کریس ندونم این می دونستم که اون یه آشغاله. یه نامرد پست فطرت!

بالا رفتن از دیوار سخت ترین قسمتش بود اما بنظر می رسید سوهو خیلی در موردش فکر کرده بود چون یه نردبون طنابی کوچیک برای من آورده بود و بخشی از حفاظ سر دیوار رو پوشونده بود تا من بتونم ازش رد بشم. من بالا رفتم و اون بعد از من اومد و نردبونم با خودش بالا کشید.

تو محوطه ی درخت های خارج از ساختمون مون وقتی داشتیم می رفتیم سوهو تلفنش رو برداشت و گفت:"دی.اویا ما بیرونیم. به ترتیب سیستم راهرو ها رو متوقف کن قبل از اینکه به چیزی مشکوک بشن..."

ناگهان پاهام سست شد. کنار لباسش گرفتم و گفتم:"الان چی گفتی؟"

من رو دنبال خودش کشید اما توی چشم هاش احساس گناه بود:" قبلش نمی تونستم بگم. تو باید روی مسیر تمرکز می کردی و هیجان باعث کمتر شدن تمرکز میشــ..."

"سوهو! من تو جهنم بودم! یه جهنم واقعی..." اما یه دفعه اون ایستاد و به سمتی اشاره کرد. به اونجا نگاه کردم و از حرف زدن دست کشیدم.

People Who Don't Exist . ExoWhere stories live. Discover now