*قسمت چهلم*
*داستان از نگاه دی.او*
من یه احمق بودم. میدونم.
اما تا حالا توی موقعیتی بودین که به یه نیم نگاه راضی باشین تا خودتون آروم کنین؟!
من به مینسوک هیونگم احتیاج داشتم. یه مغازه نزدیک خونمون...نه، خونه شون انتخاب کردم تا شاید اینجوری بتونم یکی از اعضای خانوادم ببینم.
احتمالش یک در میلیون بود اما نمی تونستم جلوی خودم بگیرم. وقتی خریدمون تموم شد و داشتیم به طرف ماشین می رفتیم به بهونه ی گرسنگی از کای خواستم به یه کافه یا رستوران بریم بلکه بتونم شانسم رو کمی طولانی تر امتحان کنم.
وقتی داشتیم خیابون رو به سمت پایین می رفتیم داشتم خودم بخاطر ضعیف بودن توی اون موقعیت سرزنش می کردم، اینکه برای چنین احتمال ضعیفی بخوام دست به این کار بزنم، به علاوه از کجا معلوم مینسوک خونه ی مادربزرگ نرفته باشه و اصلا تو محل نباشه؟؟
از حرصم می خواستم به کای اعتراف کنم گرسنه نیستم و میتونیم برگردیم که همون لحظه در یه باشگاه باز شد و مینسوک با یه ساک ورزشی روی دوشش از در بیرون اومد.
خشکم زد. مرد درست و حسابی شده بود. یه کت چرم مشکی پوشیده بود که خیلی بهش می اومد و حتی از زیر اون کتش هم میشد دید که کلی به عضلاتش رسیده.
از آخرین باری که دیده بودمش تقریبا دو سال می گذشت...
من خشکم زده بود اما کای با دیدن مینسوک سریع دستم گرفت و من به خیابون پشتیمون کشوند. میخواستم بیشتر به مینسوک نگاه کنم اما کاری نبود که در واقع امکان پذیر باشه.
هرچند عکس العمل کای نسبتا سریع بود اما توی همون لحظه قبل از اینکه ما وارد کوچه بشیم مینسوک به سمت ما نگاه کرد و چشماش گشاد شد.
درحالی که وارد کوچه می شدیم گفتم:"ک...کای اون من دید...هیونگم منـ..."
کای میدوید و من رو بدنبال خودش می کشید و من فقط آرزو می کردم تا چیزی درست پیش نره تا مینسوک بیاد و من ببینه... اما کای روی دیوار کوتاهی پرید و من دنبال خودش کشوند.
من عقب هل داد پشت دیوار و هر سرمون پایین گرفتیم. تو کمتر از یه ثانیه می تونستم بشنوم که مینسوک وارد کوچه شد. معلوم بود به سرعت دویده و نفسش بالا نمیاد.
وقتی کوچه رو خالی دید دور خودش چرخید و به اطراف نگاه کرد. زیر لب زمزمه کرد:" د..دی.او... قسم میخورم... اون... همینجا بود.." یه نفس عمیق کشید و شنیدم که کمی توی کوچه قدم زد، بعد سر راهش که داشت از کوچه بیرون می رفت به یه سنگ لگد محکمی زد.
کای توی چشمام نگاه کرد:" باید این قضیه رو به حساب بدشانسی بزارم؟ یا یک نفر... اینجارو از قصد انتخاب کرده بود؟"
ESTÁS LEYENDO
People Who Don't Exist . Exo
Acciónکریس و سوهو دو جاسوس هستن که برای سازمان مخفی ای کار میکنن. این سازمان خلاف کارهایی که محکوم به اعدام شدن رو از اعدام نجات میده و برای جاسوسی آموزش میده ماجرا از شبی شروع میشه که اون ها مجبور میشن پسر سفیر چین رو از وسط یک کودتای محلی نجات بدن، اما...