دیدار غیر منتظره به توان 2!

521 134 45
                                    


*قسمت چهل و یکم*

*داستان از نگاه دی.او*

به سرعت حدس زدم که اون باید استنلی باشه که کریس در موردش باهام حرف زده بود.کسی که تو نبود پدرش اون از دردسر نجات می داد... و حالا کریس رو توی بغل تنگی گیر انداخته بود.

با صدای اون پیرمرد، مردی که نزدیک ما بود به سمتمون چرخید و با یه پوزخند به طرف ما به راه افتاد. اون چهره مردونه کریس رو داشت.

کریس سعی کرد خودش از دست سوهو آزاد کنه اما اون محکم گرفته بودش.

کریس تقلا کنان گفت:" لعنت، سوهو بزار برم. داره به سمت ما میاد... اگه نمیخوای با مشت بزنمش فقط آستین لعنتیم ول کن."

سوهو با حرص از بین دندون های چفت شده ش گفت:" برای یه لحظه ساکت شو... میخوای جلوش مثل یه بزدل بنظر بیای؟"

اون جمله کریس ساکت کرد و با نزدیکتر شدن اون مرد من دست کای محکم تر گرفتم.

مرد با حالت بی اندازه باوقارش شروع کرد:"سلام پسرم. بنظر خیلی از دیدن من تعجب نکردی... " بعد سکوت کرد و نگاهش متوجه سوهو شد.

بعد دست سوهو گرفت:" تو باید سوهو باشی. پسرم واقعا خوش شانسه... همیشه بهت به عنوان یه موجود فوق العاده و جذاب فکر می کردم... میدونی مردای خانواده وو یه سلیقه خاصی درمورد دخترا دارن... اون شخص باید یه نوع و استایل خاص باشه تا توجه ما رو جلب کنه... اما اعتراف می کنم گاهی پسرها هم میتونن نمونه خوبی باشن..."

سوهو حرفش قطع کرد:" میتونیم به موضوع اصلی برسیم. از ما چی میخواین...؟"

پدر کریس بلند خندید که باعث شد کریس با عصبانیت یه قدم به سمتش برداره اما سوهو دستش روی شونه کریس گذاشت و به عقب کشیدش.

این حرکت، باعث شد آقای وو خندیدن تموم کنه و با یه ابرویی که بالا داده بود به سوهو چشم غره رفت:" میبینم که یکی روی مغز پسرم بر علیه من کار کرده. کوین مسلما هنوز هم به عنوان یه مرد از خانواده ی وو خودش می تونه تصمیمات خودش رو بگیره."

سوهو با خنده گفت:" من چیزی درموردتون نمیدونم که بخوام باهاش کریس رو بر علیه تون تحریک کنم. فقط میدونم که شما یه مرد پرمشغله و با مشکلات زیاد بودین که حتی نمی تونستین از پسرتون مراقبت کنین..."

"مشکلات؟"اون گفت و به کریس نگاه کرد و بعد ادامه داد:"این چیزیه که تو فکر میکنی کوین؟"

"جور دیگه ای بود بابا؟"کریس با تمسخر گفت:" در ضمن، من دیگه کوین وو نیستم. من کریسم. فقط کریس."

پدر کریس با حرکت دستش ما رو برای قدم زدن به مسیر خلوت تری هدایت کرد:" همش از روی هدف بود. هر کاری که کردم... میخواستم یاد بگیری که چطوری از خودت مراقبت کنی تا یه روز جانشین من توی این سیستم باشی. روشی که انتخاب کردم سخت بود می دونم اما مسلما می تونست کارساز باشه... دوست هات رو فقط با چند صد تا اسکناس تونستم راضی کنم تا به خرید اسحله و جرم های کوچیک و بزرگ تشویق کنم، اما تمام این سختی ها ازت یه مرد ساخت... "

People Who Don't Exist . ExoNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ