*قسمت شانزدهم*
*داستان از نگاه کای*
با نور خورشید چشمام باز کردم و ناگهان نشستم. دی.او کنارم نبود!
سریع از تخت پایین پریدم. نکنه اومده بودن تو اتاق و دزدیده بودنش... اما با باز شدن در حموم اون رو دیدم که از اونجا خارج می شد.
هوووف. نزدیک بود سکته کنم. ایششش...
با اون لباسی که پوشیده بود خیلی خوش تیپ بنظر می رسید. اگه نمی ترسیدم که از ترس فراریش بدم، همین الان می کشیدمش توی تخت و ... سلامش افکارم رو قطع کرد و متوجه شدم بهش زل زده بودم، با لبخند گفتم:" همیشه زود بیدار میشی؟"
خندید:" نه همیشه. بعضی وقتا نمیتونم از تخت بیرون بیام و بعضی وقتا هم نمیتونم توش بمونم."
"چطور بدون بیدار کردن من تونستی بلند شی؟ خیلی عمیق نخوابیده بودم."
"واقعا؟؟ من از بین بازوهات بیرون لغزیدم و تو چشات رو برای یه لحظه باز کردی و دوباره بستی."
"این جدیده! یعنی دیدم داری میری و باز خوابیدم؟"
حوله رو تو موهاش تکون داد:" خب راستش فکر کنم خیلی متوجه نشدی چه خبره..."
" باشه، فکر کنم سوهو تا چند دقیقه دیگه اینجا باشه. من یه دوش سریع میگیرم و بعد برای صبحونه میریم. امیدوارم چمدونامون رو برای مسافرت آماده کرده باشن."
"چی؟"
"وسائلمون. ما که نمیتونیم بدون داشتن چیزی برای پوشیدن و وسایل سفر از روی نقشه محو بشیم."
*داستان از نگاه دی.او*
اون به حموم رفت و منم رفتم تا لباس بپوشم. تو فکر حرفی بودم که زد. رسما قرار بود بریم و از روی نقشه محو بشیم... به مدتی که هیچکس نمی دونست. نمی دونستم کجا قراره بریم ولی آخرین حرفی که پدر کای... یا برادرش دیروز زده بودن این بود که اگر بتونن کاری میکنن که بتونم یکبار دیگه قبل از این سفر عجیب خانواده ام رو ببینم.
حوله رو روی تخت گذاشتم و یه تی شرت برداشتم بپوشم که کای که فقط شلوارش تنش بود از حموم بیرون اومد و به سمت کمدش رفت.
برای یه لحظه خشکم زد اما سریع حوله رو جلوم نگه داشتم و گفتم:"کایآآ!"
با دهن بسته خندی:" متاسفم، نمی دونستم داری لباس میپوشی...بهرحال استخون بندی خوش فرمی داری."
حولش برداشت و دوباره به حموم رفت. هنوز گیج بودم که دقیقا چه اتفاقی افتاد!
بعدش با بیشترین سرعتی که می تونستم لباسام پوشیدم و به آینه نگاه کردم تا موهام درست کنم. گونه هام هنوز سرخ بود اما سعی کردم بذارم به حساب اینکه تو هم زیادی سفت صورتم رو شسته بودم!
YOU ARE READING
People Who Don't Exist . Exo
Actionکریس و سوهو دو جاسوس هستن که برای سازمان مخفی ای کار میکنن. این سازمان خلاف کارهایی که محکوم به اعدام شدن رو از اعدام نجات میده و برای جاسوسی آموزش میده ماجرا از شبی شروع میشه که اون ها مجبور میشن پسر سفیر چین رو از وسط یک کودتای محلی نجات بدن، اما...