قاتل

610 140 30
                                    


*قسمت سی ام*

*داستان از نگاه دی.او*

زندگی= عالی!!

این خیلی جالبه که یه نفر چطور میتونه همه دردایی که تجربه کرده رو با چند تا خوشحالی فراموش کنه...

هنوز یه چیزی هست که آزارم میده، 8 - 9 ماهی میشه که خانوادم ندیدم. یعنی با مرگم کنار اومدن؟ هنوز وقتی که تنها باشم به صداشون روی پیغام گیر صوتیم گوش میدم. مخصوصا صدای هیونگم. آدرس جدیدشون تو کره رو حفظ کردم. اما یه آرامش هم دارم.کای اینجاست و همه چیز خوبه. تقریبا.

زندگی ای دارم که هیچکس نمی تونست یه روزی تصورش کنه.

دیروز بالاخره یاد گرفتم که چجوری از یه اسلحه واقعی استفاده کنم. نشونه رفتم و شلیک کردم. ترسناک بود. باورم نمیشد بعد از اینهمه ماجرا هنوز چیزی بتونه بترسونتم.

وقتی می خواستم شلیک کنم دستام می لرزید اما بعد از شلیک کردن بدنم از داخل می لرزید و حس می کردم فشار نیروی اسلحه تا استخون هام نفوذ کرده و اگه اصرار سوهو برای استفاده از گوشی مخصوص نبود حتما با شنیدن صدای شلیک به اون نزدیکی کر میشدم!

بعد از بار اول سوهو بهم کمک کرد بشینم و وقتی حالم سرجاش اومد ازم خواست دوباره امتحان کنم.کای کارش خوب بود و تمام مدت داشت بهم می خندید که کمکی نمی کرد.

واقعا وحشتناک بود. هیچ چیز بدتر از این نیست که توسط همکلاسیت که دوست پسرتم هست مسخره بشی!

امروز بهتر بودم اما اون هنوز دست از مسخره کردنم برنداشته بود حتی وقتی ازش خواستم بی خیال نمیشد و از نظر سوهو هم این خوب بود چون می تونست روحیه ی رقابتی رو زنده نگه داره اما واقعا رو اعصابم بود.

هر چند چون سوهو امشب بیرون می رفت تصمیم گرفتم تا شب برای درسی دادن به کای صبر کنم تا سوهو رو نگران نکنم.

ساعت 7 بود که سوهو رفت بیرون. یه کتاب برداشتم و سعی کردم خودم جدی و ناراحت نشون بدم. به یکم عذرخواهی نیاز داشتم.

کای در حال گاز زدن یه رون مرغ از اتاق بیرون اومد:" چرا سرت تو کتابه؟! امروز یه کلمه هم حرف نزدی..."

همونجور که نگاهم روی کتاب بود گفتم:"مهمه؟"

نیشخند زد:"بی خیال. بچه نشو!"

در واقع میخواستم بچه بازی! حس می کردم که به توجه بیشتری نیاز دارم. رابطه ی بین ما هنوز هم دوست پسری توش اول بود. پس کای باید بیشتر بهم توجه می کرد!

اعتراض کردم:" امروز حتی وقتی ازت خواستم که دیگه ادامه ندی اعتماد بنفسم خراب می کردی. حالا من بچه ام؟"

آروم شروع کرد:"پس مشکل اینه؟ منظور بدی نداشتم." بعد دوباره خبیث شد:" فقط سعی داشتم حقیقت بهت بگم قبل از اینکه سوهو با جدیتش سر کلاس حالت رو بگیره!" و شروع به خندیدن کرد.

People Who Don't Exist . ExoOù les histoires vivent. Découvrez maintenant