Larry's situation:))
"Third-person POV"هری و لویی کنار همدیگه قدم میزدن و تنها صدایی که سکوت بینشونو میشکست صدای جیرجیرکای توی باغ بود.
"هری؟ تو چطور فهمیدی عاشق منی؟"
هری سرشو برگردوند و به نیم رخ لویی زل زد.
"هر بار میدیدمت تپش های قلبم بهم میگفتن یه چیزی این وسط درست نیست ولی می گفتم احتمالا به خاطر اینه که من تو عمر خیلی دوستای زیادی نداشتم ولی اینا ادامه پیدا کردن و وقتایی که لمسم میکردی هزار برابر میشدن اون عملیات های اورژانسی دستشویی رو یادته هر بار میرفتم توی دستشویی که قلبمو آروم کنم"
هری با به یاد آوردن خاطره هاشون لبخندی زد و بی توجه به صورت لویی چشماشو به روبه روش دوخت و ادامه داد.
"تو رو با لیندا مقایسه میکردم و همیشه از خودم میپرسیدم چرا همیشه باید تو مقایسه هام تو کسی باشی که برتری داره؟بعد از اونا حرفات ،کارات وقتایی که موهامو ناز میکردی وقتایی که بهم میگفتی لاو تو قلبم غوغایی به پا میشد که نمی تونی تصورش کنی و وقتی که استن اومد خونمون فهمیدم نمی تونم تحمل کنم اگه بهم توجه نکنی و به یکی دیگه بیشتر از من توجه کنی"
لویی حالا زل زده بود به هری...حالا که داره مرور میکنه میفهمه خودش باعث شده هری عاشقش بشه...خودش داشته هری رو تحریک میکرده که عاشقش بشه.
"این شد که شد دیگه"
هری با این حرف جملاتش رو تموم کرد و منتظر یه حرکت از لویی شد؛ولی وقتی سکوتش رو دید سرش رو برگردوند و دوباره به رو به روش خیره شد.
"عجیبه!"
"چی عجیبه؟"
لویی جملات توی ذهنش رو مرتب کرد و سعی کرد بد به نظر نیان.
"این عجیبه که من بدون اینکه بفهمم خیلی بیشتر از یه دوست به تو محبت کردم هری من یجورایی انگار تو رو از همه دوستام بیشتر میدونستم حتی بیشتر از لیام... من یه حرفا و یه چیزایی به تو گفتم که هیچوقت به دوستام نمیگم... میگم نکنه دلم پیشت گیر کرده بدون اینکه بفهمم؟"
هری جملات لویی رو تو ذهنش بالا پایین میکرد انقدر بهش شوک وارد شد که نتونست دیگه راه بره و فقط همون جا کنار درخت قطور اون باغ وایساد.
لویی بعد از کمی جلو رفتن متوجه شد که هری باهاش نمیاد و اونم کنار هری رفت.
"لویی یعنی میشه تو هم منو دوست داشته باشی؟"(پسرکم:"(( )
"نمی دونم هری...نمی دونم"
لویی رو به ساختمون بود و به محض اینکه صدای باز و بسته شدن در رو شنید در ورودی رو نگاه کرد و تروی رو جلوی در دید و به هری که پشتش به تروی بود نگاه کرد هری هنوز تو شوک بود و نمی تونست ببینه که لویی برای چند لحظه ای به پشت سرش خیره شده.
هری اشکاش روی گونه هاش ریخت و از خدا خواست که لویی بالاخره بتونه با خودش کنار بیاد.
لویی بالاخره حواسشو کاملا روی هری جمع کرد و دیگه به تروی ای که داشت به سمتشون میومد نگاه نکرد وقتی برق اشک رو روی گونه های هری دید جلوتر رفت و با انگشتاش اشک های هری رو پاک کرد و هر دو چشماش رو بوسید و در لحظه به تروی که سر جاش ایستاد نگاه کرد.
"گریه نکن هری بالاخره میفهمم تو قلبم چی میگذره باشه؟"
لویی تو گوش هری زمزمه کرد و اونو به درخت چسبوند؛حالا هری هم می تونست تروی رو که کمی اونطرف تر ازشون وایساده بود رو ببینه اما وقتی تمام فکر و ذهنش پیش لویی بود نمی تونست چیز دیگه ای رو ببینه.
"میذاری بفهمم مگه نه؟"
لویی از هری پرسید ولبای لرزون هری رو به دهن کشید...
هری با تعجب از دماغ نفس عمیقی کشید و چشماشو بست و بدنش لرزید.
لبای لویی کاملا داشتن لبای هری رو که طعم برق لب توت فرنگی میدادن رو میخوردن.
نگاه لویی از بغل به تروی افتاد که هنوز با اخم اونجا وایساده بود و اونا رو تماشا میکرد و لویی دوباره حواسشو به بدن هری که پیچ و تاب میخورد داد.
لویی دستاشو توی موهای هری فرو کرد و روی لباش لبخند زد .هری لبخند لویی رو حس کرد ولی وضعیتش در حالی که موهاش کشیده میشدن و روی پیشونیش عرق نشسته بود و بدنش از هیجان تکون میخورد و می خواست خودشو به بدن لویی بچسبونه بهش اجازه نمیداد که اونم بتونه لبخند بزنه.
این فراتر از انتظار لویی و هری بود یه اشتیاق عجیبی بینشون شکل گرفته بود که لویی سعی میکرد پایین تنشو به مال هری بماله ولی هری به خاطر کم آوردن نفس از لویی جدا شد.
"هز"
"لو"
بعد از جدا شدن از همدیگه گفتن و انگار مثل دیو و دلبر طلسمشون شکست.
هری بالاخره متوجه دور و برش شد و تروی رو اونجا دید و این بار خوشو تو بغل لویی انداخت و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد و این بار اون لباش رو روی لب های لویی گذاشت.
لویی اینبار توی بوسشون کاملا خندید و هری رو هم خندوند.
"انتقام خیلی شیرینه لویی"
لویی سرشو تکون داد با این حرکت اونم تایید کرد که از بوسشون لذت برده.
و صدای قدم هایی رو شنیدن که آروم به سمتشون میومد.
وقتی تروی رو کنارشون دیدن تعجب نکردن.
"شام رو دارن سرو میکنن لطفا بیاین داخل...هر چند که فکر میکنم دیگه به شام احتیاج ندارین"
صدای پر حرص تروی تو گوششون پیچید و بعد از اینکه از دور شدنش مطمئن شدن تو چشمای همدیگه نگاه کردن و با صدای بلند خندیدن.
چه زود خدا به دعاهای هری جواب داد...
__________________________________________________________________هی لاوز!
بفرمایید اینم یه چپتر پر بار...با چاشنی بوسه:))
چپتر مقدس 28 است دیگر...
YOU ARE READING
sign of the times(L.S)
Fanfictionwhy are we always stuck and running from the bullets? (persian story of larry stylinson) cover by: lovely @IWontBeTheOne ❤❤❤