لویی و هری وارد عمارت استایلز شدن و ماشین رو پارک کردن.
"هری؟"
هری برگشت و به لویی نگاه کرد.
"تو برو تو و حرف بزن، من نمیام"
لویی از شدت استرس دست و پاهاش داشتن میلرزیدن.خب آخه اون چند بار با یه پسر وزیر قرار گذاشته؟
"لویی تو قول دادی...اگر کنارم باشی بهتر میتونم باهاش حرف بزنم"
لویی پوزخند زد.الان باید یکی میومد خودش رو نجات میداد.
"باور کن پدرِ من اصلا آدم بدی نیست"
هری با مظلومیت گفت و لویی دیگه خندش گرفت و عصبی خندید.راه دیگه ای هم نداشتن یا حالا یا هیچوقت.
"بریم"
هری لبخند زد و شونه به شونه ی همدیگه وارد شدن.
"اوه هری؟"
"مادر"
هری و مادرش به آغوش همدیگه رسیدن و لویی با لبخند نگاشون کرد.
"هی تو، اونجا واینسا بیا اینجا ببینم"
مامان هری با اخم به لویی گفت و برای لویی هم جا باز کرد و بغلشون رو سه نفری کردن.
"منم جا میدین؟"
رابین از آخرین پله هم پایین اومد و با آغوش بزرگش اون سه نفرو بغل کرد و با عشق به آنه نگاه کرد.
لویی کاملا استرسش با اون بغل خانوادگی از بین رفت و به جای اون اشتیاق عجیبی برای عضو اون خانواده شدن پیدا کرد.
هر چند اون سه نفر همین حالا هم اونو به عنوان خانواده قبول داشتن ولی لویی هنوز از اتفاق بعد از گفتن به رابین و آنه مطمئن نبود.
"مامان،بابا...باید باهاتون حرف بزنم"
هری بعد از اینکه از هم جدا شدن گفت و رابین به آنه چشمکی زد که آنه منظورش رو فهمید و سر تکون داد.
"باشه بیاید بریم بشینیم"
رابین و آنه روی مبل خیلی تجملیشون نشستن و هری و لویی رو به روشون ایستادن.
"بابا راستش..."
"هری اگه اجازه بدی من بگم..."
هری با جمله ی لویی دهنش تا ته باز موند و سر تکون داد.آنه با چشم به اون دو نفر اشاره کرد و رابین ریز خندید.
"آقای استایلز..."
"اوه لویی بیخیال رابین صدام کن لطفا"
لویی دستای لرزونش رو پشتش برد و هری هم که کنارش ایستاده بود دستاشو پشتش برد و دستای لویی رو کاور کرد.دستاشون پشت بود و رابین و آنه متوجهشون نمیشدن.
"رابین و آنه ی عزیزم...من و هری میخواستیم ازتون اجازه بگیریم"
"بگیرید"

DU LIEST GERADE
sign of the times(L.S)
Fanfictionwhy are we always stuck and running from the bullets? (persian story of larry stylinson) cover by: lovely @IWontBeTheOne ❤❤❤