"Third–Person POV"
لویی از کنار استیج بیرون رفت و صدای جمعیت که براش دست میزدن و هورا میکشیدن یکم آروم تر شد.
مدیر برنامش در حالی که دست میزد به سمتش رفت و بغلش کرد...
لبخند یه لحظه از صورت لویی محو نمیشد."مثل همیشه فوق العاده بودی"
باید سریع برمیگشت خونه امشب تولدش بود و می خواست ببینه عشقش چه سورپرایزی براش داره.
بارون میبارید...
از راهی که بچه ها براش پیدا کرده بودن تا با طرفدارا روبه رو نشه رفت و سمت خونش روند.
عشقش به خاطر برنامه ای که داشت برای امشبشون میریخت کنسرتش نیومد ولی لویی اینو دوست داشت بالاخره عشقش برای اون برنامه داشت.
وارد برج شد و دکمه طبقه آخرو زد،عشقش دوست داشت که توی پنت هوس زندگی کنن وگرنه خودش یه خونه مستقل و بزرگو بیشتر دوست داشت.
کلید انداخت و وارد شد...
"تروی؟"
جوابی نشنید میدونست این جواب ندادن شاید به خاطر سوپرایزش بود.
"تروی عزیزم، من اومدم"
این دفعه بلندتر داد زد ولی باز هم جوابی نشنید.
از جاش بلند شد و رفت توی آشپزخونه سرک کشید ولی اونجا نبود.
"ازم می خوای که دنبالت بگردم؟خیلی خب چالش پذیرفته شد"
لویی داشت با خودش فکرای جور و واجور میکرد مثلا اگر یهو تروی پرید جلوش نترسه یا اگر یه کیسه گل رز ریخت رو سرش تعجب نکنه.
وارد اتاق کارش شد،اتاقش یکم به هم ریخته تر از همیشه بود.
کاغذایی که توشون آهنگ نوشته بود همه جا پخش و پلا بود.تلفن خونه زنگ خورد لویی فکر کرد که حتما تروی میخواد ببرتش بیرون و زنگ زده که بگه کجا باید بره،به خاطر همین با هیجان رفت سمت تلفن ولی قبل از اینکه بتونه بهش برسه، تلفن رفت روی پیغامگیر.
"اوه لویی احمق داری دنبال من میگردی نه؟میتونم حدس بزنم الان با دهن باز وایسادی بالای سر تلفن، تولدت مبارک لویی،برات کیک گرفتم توی یخچاله کادوتم پیش خودمه الان بهت میگم...
یوهو پسر پولدار تو حتی خونه ای که الان داری توش نفس میکشی به نام من کردی و منم دارم ترکت میکنم درنتیجه حالا هیچی نداری لوییس تاملینسون فک کردی عاشق اون قد کوتاهت شدم که تا الان کنارت موندم؟نه خیر من دلم یکم پول میخواست که تو داشتی"بدنش بی جون شد و نشست پایین میز تلفن، قلبشو احساس نمی کرد این تروی نیست تروی مظلوم و خوشگله مگه میشه اینطوری حرف بزنه سعی کرد به ادامه حرفای اون گوش کنه.
"من متاسف نیستم لویی،تو هم اگه مثل من بی پولی میچشیدی متاسف نمیشدی ولی ازت ممنونم من فقط بعضی وقتا کنارت اذیت شدم اونم وقتی بود که اون دیک دراز و خیستو توم فرو میکردی قلبت شکست نه؟ خداحافظ لویی امیدوارم بتونی جایی رو برای خواب پیدا کنی از خونه ی من برو بیرون قبل از اینکه با پلیس بیام اونجا"
ESTÁS LEYENDO
sign of the times(L.S)
Fanficwhy are we always stuck and running from the bullets? (persian story of larry stylinson) cover by: lovely @IWontBeTheOne ❤❤❤