chapter 24

214 31 32
                                    

Larry's situation:))
"Third-person POV"

چشماشو باز کرد و سعی کرد تکون بخوره که نتونست یه سنگینی بزرگی رو روی سینش احساس میکرد.

سرشو بلند کرد و اولین چیزی که جلوی چشمش ظاهر شد یه دسته موی فر بود و تازه یادش اومد که هری رو روی سینش گذاشته بود و بهش گفته بود بخوابه.

خودشم هنوز نمی دونست چرا اینکارو کرده ینی اونم عاشق هری شده؟این واقعا غیر ممکن به نظر میاد چون اون همین چندوقت پیش به یاد بدن تروی جق زد...

با تکون خوردن بدنی که روی بدنش بود دست از فکر کردن برداشت و گذاشت هر چیزی که قراره اتفاق بیوفته.

"هی هری...خوب خوابیدی؟"

هری با چشمای نیمه بازش به لویی نگاه کرد و یه لبخند از ته دل زد؛دیگه سردرد نداشت شاید بشه اینو پای خواب بیشترش گذاشت ولی بالشی که برای خواب داشت هم بی تاثیر نبود.

"عالی بود لویی...الان دیگه احتیاج به مسکن ندارم"

لویی لبشو گاز گرفت تازه داره میفهمه رفتارای تروی تو اون زمان که با هم زندگی میکردن چه قدر فیک بود چون الان داره رفتار واقعی رو از هری میبینه؛لبخند روی لبش و چشماش که برق میزدن می تونستن نشون بدن که چقدر خوشحاله از اینکه روی لویی دراز کشیده و داره نگاش میکنه.

"مثل اینکه خیلی بهت خوش گذشته ها،پاشو ببینم...پاشو دارم از گشنگی میمیرم هریِت"

هری اخماشو کرد تو هم و با مشت کوبید روی سینه ی لویی...

"اینکه عاشقتم دلیل نمیشه باهام اینطوری حرف بزنیا من هنوزم پسر رابین استایلزم...حواستو جمع کن مستر فاکینگ تاملینسون"

"اوه مای گاد مستر کرلی استایلز من شما رو نمیشناختم...چطور تونستی با احساساتم بازی کنی هری؟نه فقط بگو چطور تونستی؟"

لویی و هری به هم نگاه کردن و هر دو با هم زدن زیر خنده.

"فاک یو لو...دلم برای خل بازیات تنگ شده بود"

لویی چشماشو گرد کرد و با تعجب به هری نگاه کرد و هری بالاخره رضایت داد که از روی لویی بلند بشه.

"آخه من کی برای تو خل بازی در آوردم که این بار دومم باشه که تو دلتم براش تنگ شده باشه؟"

هری همون طور که دستاش تو موهاش بود که کمی مرتبش کنه داشت کونشو تکون میداد و آهنگشونو میخوند و سمت دستشویی میرفت.

"trying not to fall…and you're driving me wild…wild wild wild  "

"هری اون آهنگ خودمونه لطفا نرین توش بعدشم تو میدونی اون آهنگ غمگینه دیگه؟ آخه دارم کونتو میبینم که چپ و راست میشه"

هری توجهی نمی کرد و می خوند ولی وقتی لویی به قسمت آخر حرفش رسید...

"هی چشماتو از کون من بردار تاملینسون"
لویی خندید و رفت سمت آشپزخونه و دو تا نون تو تستر گذاشت و پیشبندشو برداشت و یکم به اوضاع داغون آشپزخونه نظم داد.

sign of the times(L.S)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora