لویی کتشو در آورد و روی مبل پرت کرد و نشست.
"سخت بود"
"آره بود"
هری هم کنارش نشست و یه نفس عمیق کشید انگار که از جنگ برگشته.
"ولی تموم شد الان همه میدونن"
"آره"
لویی به جواب های کوتاه هری خندید.
"خب حالا میای تو اتاق من یا من بیام تو اتاق تو؟"
لویی با شیطنت تمام پرسید و هری از جاش بلند شد.
"من میام"
اینو گفت و سریع به سمت اتاق خودش رفت.امشب اولین شبی میشه که قراره به عنوان دوست پسر کنار همدیگه بخوابن و همین حالا هم هری استرس گرفته بود...قراره چی بشه؟
لباساشو عوض کرد و با لباس راحت روی تختش نشست؛الان باید وسایلشو جمع کنه و بره تو اتاق لویی یا منتظر اون بمونه که بیاد دنبالش؟
تصمیم گرفت که لباساشو جمع کنه و منتظر لویی بمونه...
لویی شلوارش رو با یه شلوارک عوض کرد و تیشرتشم از تنش در آورد و منتظر هری نشست.
هری کاملا لباساشو جمع کرده بود و به پشت تخت تکیه داده بود و منتظر بود لویی حتی در بزنه که بگه"خب بیا بریم اتاقت..."
لویی به ساعت نگاه کرد و آه بلندی کشید؛ینی تا حالا لباساشو جمع نکرده؟
از روی تخت بلند شد و به سمت در اتاق هری رفت و بدون در زدن بازش کرد،اونا دیگه دوست پسرن از این حرفا ندارن با هم...وقتی هری صدای در رو شنید از جا پرید و از روی تخت بلند شد.
"خب بریم؟"
هری گفت و لویی با صدای بلند خندید.
"هری تو دو ساعت تمام اینجا نشسته بودی؟"
هری سرش پایین افتاد و با انگشتای دستش بازی کرد.
"خب منتظر بودم بیای منو ببری"
هری گفت و خنده ی لویی شدیدتر شد.
"خدای من...تو داشتی برای من ناز میکردی"
هری چشماش گرد شد و دهنشو باز کرد که جواب بده.
"نه نه نه نه من ناز نمیکردم که..."
"البته اشکالی نداره وقتی من عاشق اینم که ناز تو رو بکشم"
لویی گفت و به هری نزدیک تر شد و بازو هاشو دورش حلقه کرد.
"من استرس دارم"
هری با بغض کنار گوش لویی زمزمه کرد.
"منم همینطور"
وقتی صدای مردونه ی لویی رو کنار گوشش شنید اشکش پایین ریخت.
"نگران نباش وبیا بریم اتاق من...من همون لوییم و تو هم همون هری ای که عاشقشم"
YOU ARE READING
sign of the times(L.S)
Fanfictionwhy are we always stuck and running from the bullets? (persian story of larry stylinson) cover by: lovely @IWontBeTheOne ❤❤❤