پارت بعدی هم وقتی ۲۵ ستاره شد ❣_____________________
"ممنون که رسوندیم "با بی حوصلگی و گفت و خواست در رو باز کنه که با حرف کریس متوقف شد
"بکهیون صبر کن"
کمی به سمت کریس متمایل شد و به چشماش نگاه کرد.ولی با بسته شدن پلکاش و نزدیک شدن صورتش متوجه قصدش شد و سرش رو چرخوند
"ببخشید من هنوز امادگیش رو ندارم"زیر لب گفت و بدون اینکه نیم نگاهی به صورت وامونده کریس بندازه سریع کمربندش رو باز کرد و پیاده شد
با عجله و بدون اینکه به پشت سرش نگاهی بندازه وارد کتابخونه شد و به محض ورودش ایستاد تا نفساش رو تنظیم کنه
نه اینکه امادگیش رو نداشته باشه.فقط نمیخواست
حس کثیفی پیدا میکرد اگه در ان واحد به دو نفر اجازه میداد لمسش کنن
چطور میتونست کریس رو ببوسه وقتی شب ها تو بغل چان میخوابید.
حتی اگه دعوا کرده بودن و با هم بحثشون شده بود نمیتونست اجازه بده.
از لای در نیمه باز خیابون رو نگاه کرد و با ندیدن ماشین کریس نفس راحتی کشید
باید یه تاکسی میگرفت و زود به خونه برمیگشت
امیدوار بود چان تا اون موقع از قرار مهمش برگشته باشه.ساعت ها تو خونه منتظر نشسته بود و وقتی حس کرده بود چانیول قصد نداره برگرده به کریس زنگ زده بود و گفته بود نظرش برگشته..میخواست کمتر با فکر به چانیول و قرارش خودش رو ازار بده..
هر چند تمام مدتی که با کریس بود هم به این فکر میکرد چانیول با کی بیرونه.
____
به محض باز کردن در چانیول رو دید که سر جای همیشگی اون روی مبل توی تاریکی خوابیده بود
"کی برگشتی؟"با دودلی پرسید
"خی..خیلی و..وقت نی..نیست"چانیول که به سقف خیره بود با صدای خفه ای گفت
هومی کرد و به سمت اتاق رفت..بعد از عوض کردن لباسش به سالن برگشت و با احتیاط به سمت چانیول رفت..هنوز به خاطر حرف اون شب چانیول ازش دلخور بود ولی کنجکاویش از دلخوریش پررنگ تر بود و حقیقت این بود که اگه بداخلاقی نمیکرد و به چانیول اجازه میداد حرف بزنه تا الان ازش عذرخواهی کرده بود
تردیدش رو کنار گذاشت و روی شکم چانیول به شکم خوابید و سرش رو روی سینش گذاشت
تکون خوردن چانیول رو زیرش حس کرد ولی واکنشی نشون نداد
چانیول هم چیزی نگفت و دستش رو روی کمرش گذاشت.
هیچکدوم چیزی نمیگفتن..بکهیون نمیدونست چطور شروع کنه و چانیول هم منتظر اون بود
"حر..حرف بزن"چانیول بلاخره سکوت رو شکست و با صدایی خش دار گفت..میخواست بکهیون حرف بزنه تا ذهنش از افکار درهمی که داشت دور بشه..حتی اگه سرش غر میزد و دعواشون میشد هم اشکالی نداشت..دعواهای بکهیون رو به افکار ازار دهندش راجع به پدرش ترجیح میداد
"چون پسر بدی بودم و بداخلاقی کردم ازم خسته شدی؟"بکهیون به حرفش گوش داد و با لحن دلخوری گفت
"نه"چانیول متعجب جواب داد
"اونی که امروز رفته بودی باهاش بیرون خوش قیافه بود؟"بلاخره شروع کرد به پرسیدن سوالایی که تموم شب بهشون فکر کرده بود..میخواست بدونه اونی که چانیول به خاطرش حسابی خوش تیپ کرده کی بوده
"ا..اره خ..خوش تیپ ب..بود"با کمی فکر جواب بکهیون رو داد و شروع کرد به نوازش کمرش..چرا اون سوالها رو میپرسید؟
"دوسش داری؟اونی که امروز دیدیش رو میگم"سرش رو بیشتر به سینه چانیول مالوند و با ناراحتی پرسید
"ا..ازش مت..متنفرم"دست چانیول روی کمرش متوقف شد
"پس چرا باهاش رفتی بیرون؟"بکهیون متعجب پرسید و سرش رو از روی سینه چانیول بلند کرد تا بتونه صورتش رو ببینه
چانیول سکوت کرد..واقعا چرا به اونجا رفته بود؟میخواست به چی برسه؟
"چ..چون هن..هنوز دوسش دارم"بلاخره به خودش و بکهیون اعتراف کرد.
بکهیون لب هاش رو برچید و قطره اشکی که از چشم چانیول چکیده بود رو با نگاهش دنبال کرد
"اونقدر دوسش داری که به خاطرش گریه میکنی و میگی ازش متنفری؟چه احساسات پیچیده ای نسبت بهش داری"با لحن پر طعنه و ناراحتی گفت و رد اشک رو از روی صورت چانیول پاک کرد
چانیول بوسه ارومی رو نوک انگشت بکهیون که در تماس با صورتش بود نشوند و لبخند زد"ف..فکر می..میکنم اره"
"ازت بدم میاد"بکهیون با دلخوری گفت و خواست از روی بدن چانیول بلند بشه که چانیول حلقه ی اغوشش رو تنگ تر کرد و جلوش رو گرفت"و..ولی م..من عاشقتم"
بکهیون تابی به چشماش داد و با اکراه دوباره سرش رو روی سینه چانیول گذاشت"پس چرا با یکی دیگه که هم دوسش داری و هم ازش متنفری و از قضا خوش تیپ و خوش قیافه هم هست رفتی بیرون؟"با لحن دلخوری گفت و با استرس شروع کرد به جویدن ناخونش..اینبار موضوع رن و حسادت بچگانش به اون نبود..اینبار حرف از کسی بود که چانیول محکم و قوی اون رو به گریه انداخته بود
"با..بام بر..برگشته"کمی با خودش کلنجار رفت و با صدای خفه ای گفت..شاید اگه به بکهیون حرفاش رو میزد کمی حالش بهتر میشد
"چی؟"بکهیون بعد از چند ثانیه شوکه گفت سرش رو بلند کرد..کم کم داشت دلیل کلافگی چند روزه چانیول رو میفهمید.."چند..چند وقته؟"دست پاچه گفت .. از روی شکم چانیول بلند شد و کنار مبل روی زمین سر خورد
"ن..نمیدونم و..ولی امروز که د..دیدمش به ن..نظر می..میومد یه مد..مدتی شده"
"کلمات به سختی از بین لبهاش خارج شدن..شوکه شده بود..پس امروز با پدرش بیرون رفته بود..حالا همه چیز با هم جور در میومد..فقط یه چیز رو نمیفهمید"به خاطر همین گفتی بریم پیش برادرات؟"
"بهش..بهشون گفته میخواد سر..سرپرستیشون رو به عه..عهده بگیره"چانیول با کمی مکث جواب داد و چشماش رو باز کرد
"و تو هم مخالفی؟"بکهیون مستقیما به مردمکای چانیول خیره شد و گفت..اگه میگفت اره تعجب نمیکرد
"نم..نمیتونم ببخشمش"
با شنیدن جواب چانیول به نشونه فهمیدن سرش رو تکون داد..شاید اگه اون هم بود نمیتونست
"پس فقط بهشون بگو راضی نیستی برن پیش بابات"بکهیون طوری که انگار مساله واضحیه گفت و اروم پلک زد
"ا..اگه ن..نرم با..باهاشون زن..زندگی ک..کنم ممکنه تص..تصمیم بگیرن خود..خودشون برن"
"چی؟حتی اگه تو بگی راضی نیستی؟"با تعجب گفت و وقتی از چانیول جوابی دریافت نکرد ادامه داد"یعنی تا این حد نمک نشناس و احمقن؟"صورتش از عصبانیت گر گرفته بود و نمیتونست درک کنه..همیشه از اون پسرا مخصوصا کای بدش میومد..چطور میتونستن با چانیول چنین کاری کنن؟وقتی خودش دیده بود چانیول چقد بهشون اهمیت میده
"ب..بکهیون"
صدای هشدار امیز چانیول رو نادیده گرفت و از روی زمین بلند شد"پس چرا فقط بیخیالشون نمیشی؟اگه تا این حد قدرنشناسن تو هم خودتو راحت کن و بذار برن..لازم نیست خودت رو به زحمت بندازی و بری باهاشون زندگی کنی"با عصبانیت گفت و پاش رو به زمین کوبید
"نم..نمیتونم"چانیول نیم خیز شد و با صدای دورگه ای گفت
"اگه اونا میتونن چرا تو نتونی؟فقط رهاشون کن..به هر حال من نمیام"و برای اینکه به چانیول اجازه جواب دادن نده و جدیتش رو نشون بده سریع به سمت اتاق رفت
چانیول با کلافگی پوف کرد و دوباره سرش رو روی مبل گذاشت.باید بکهیون رو راضی میکرد..چاره ای نداشت
___
"هیونگ..ماشینت رو عوض کردی؟"
"ار..اره چ..چند وق..وقتی هست"به دیو جواب داد و نگاهش رو توی سالن چرخوند..تصمیم گرفته بود تا زمانی که بک رو راضی میکنه وقت بیشتری رو با برادراش بگذرونه و اومده بود تا عملیش کنه ولی به نظر میومد دیو تنهاست و کای و شیومین نیستن.
"هیونگ..من در مورد بابا فکرامو کردم..میدونم تو نمیخوای و نمیتونی ببخشیش ولی ما یعنی من و کای و شیومین اگه بریم پیش اون بهتر نیست؟اون خیلی پولداره و وظیفشه بچه هاش رو ساپورت کنه"دیو بی مقدمه گفت و نگاه جدیش رو به چانیول دوخت
"اون..اون مرد رو میبخ..میبخشین؟یع..یعنی به خاطر ثر..ثروتش حاضرین جوری رفتار کنین که ان..انگار بد..بدی هاش رو فراموش کردین ؟یا وا..واقعا یادتون رف..رقته چقد به خا..خاطر بی مسعولیتی اون مر..مرد اسیب دیدیم؟"با حرف های یهویی دیو غافلگیر شده بود و نمیتونست کلمات رو درست کنار هم بذاره..به سختی ذهن اشفتش رو کنترل میکرد..انتظار نداشت برادراش جوری رفتار کنن که انگار اون تنها کسیه که از اون مرد بدش میاد.
"درسته که اون مرتکب اشتباهاتی شده ولی مهم الانه که میخواد جبران کنه و اونطور که من باهاش صحبت کردم به نظر .."
"تو..تو با..باهاش صحبت کردی؟"با عصبانیت بین حرف دیو پرید و داد زد..اون قبلا به طور واضح به کای اعلام کرده بود نمیخواد اونا با اون مرد ارتباطی داشته باشن
"اره خب.اون بابامونه"دیو جوری که انگار مساله واضحی رو داره توضیح میده چشماش رو گرد کرد و شونه هاش رو بالا انداخت
"ولی..ولی من به..بهتون گف..گفته بودم نمی..نمیخوام ببینینش..تو با اجا..اجازه کی باهاش حرف زدی؟"عصبانی تر از قبل داد زد
"ببخشید هیونگ ولی چرا فکر میکنی برای دیدن بابام باید از تو اجازه بگیرم؟محض اطلاعت اون بابامه و تو برادرم.حق اون اتفاقا از تو بیشتره.یه جور رفتار نکن انگار صاحب مایی!"دیو که حرف های چانیول به غرور نوجونیش اسیب زده بودن یا جدیت گفت و پاهاش رو روی هم انداخت
"من..من..من.."کلمات رو پیدا نمیکرد..دیو چطور میتونست اون حرف ها رو بهش بزنه وقتی اون مردی که به اسم پدر میخوندش و از حقش میگفت سالها بود که ترکشون کرده بود
و اونی که بهش میگفت یه برادره و هیچ حقی نداره به جای اون مرد براشون پدری کرده بود
به جای اون مرد تو سن کم کار کرده بود..زحمت کشیده بود..مواظبشون بود
وقتی که هم سن و سالاش تو راه مدرسه بازی میکردن درس خوندن رو رها کرده بود تا بتونه از اونا مواظبت کنه و حالا برادر کوچیکترش براش از حق پدری کسی میگفت که هیچوقت نبود؟
"انقدر خودخواه نباش هیونگ..به خاطر نفرت خودت جلوی اسایش برادرات رو نگیر..اگه بابا سرپرستیمون رو به عهده بگیره با ارتباط هایی که داره میتونه تو مسابقات روبوتیک حمایتم کنه و کای میتونه اون اموزشگاه دنسی که همیشه ارزوش رو داشته رو داشته باشه و در کل وضعیت هممون خیلی بهتر میشه..در حالیکه تو همین الان هم به خاطر اینکه به خرج ما نمیرسیدی ماشینت رو عوض کردی!"دیو سکوت رو شکست و خیره به چشمای بهت زده چانیول گفت
خشکش زده بود..حس میکرد جریان خون توی رگ هاش کند شده..نمیتونست صفت جدیدی که بهش نسبت داده شده رو درک کنه..
اون خودخواه بود؟
"بی..بیشتر..بیشتر تل..تلاش میکنم یه پی..پیشنهاد کاری جدید دا..دارم اگه قبول..قبولش کنم وضع ما..مالیم خی..خیلی بهتر میشه"با صدای ملایم و دو رگه ای گفت..هر چند از حرف دیو ناراحت شده بود ولی قبل اون میخواست برادراش رو کنار خودش نگه داره..اگه به جای اون ، اون مرد رو ، انتخاب میکردن .. اگه اون مرد رو انتخاب میکردن .. اگه اینکارو میکردن خیلی بیچاره میشد
"ولی هیونگ..ثروت اون مرد حق ماهاس..اگه اون رو رد کنیم انگار از حق خودمون گذشتیم..میدونم تو سخت تلاش میکنی و همیشه هم به این خاطر ممنونتیم ولی تو این چند سال گذشته هم اگه اون مرد پیشمون بود وضعمون خیلی با وضع الانمون فرق داشت..خیلی بهتر میبود..خودت قضاوت کن..جدای از خیانتش به مامان ما راحت تر نبودیم؟"دیو خودش رو به جلو خم کرده بود و با هیجان سعی میکرد برادر بزرگترش رو راضی کنه..در واقع اینطور نبود که به اون مرد حس خاصی داشته باشه..حتی خاطره ی زیادی هم ازش نداشت..وقتی ترکشون کرده بود یه بچه بود ..فقط..از اینکه خیلی چیزا میخواست و نمیتونست داشته باشدشون خسته شده بود..هم کلاسی های پولدارش که همگی با یه قاشق طلا تو دهنشون به دنیا اومده بودن خیلی چیزا داشتن که اون نداشت و هربار خوش رو با اونها مقایسه میکرد بیشتر احساس کمبود میکرد.
شاید از اول نباید به چانیول اصرار میکرد به اون مدرسه بره.
"تا ال..الان گش..گشنه موندین؟"
با فریاد ناگهانی چانیول از جا پرید"نه"متعجب با چشمای گرد شده گفت و به صورت کبود چانیول نگاه کرد که نفس نفس میزد
"و..ولی من گش..گشنه مون..موندم به خا..به خاطر .."به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد و در حالیکه نفس نفس میزد اخماش رو در هم کشید..اگه ادامه میداد ممکن بود دیو فکر کنه داره منت میذاره
YOU ARE READING
🌸Love The Way You Lie [Completed_chanbaek]🌸
Fanfiction♥️••●کاپل: چانبک؛ سکای ♥️••○ژانر: رمنس؛ درام، زندگی روزانه، NC+18 ♥️••●خلاصه: چانیول یه بیزنس من موفق و یه دانشجوی برجسته تو دانشگاهشونه. این مرد موفق یه نقص کوچیک تو ظاهرش داره که با همه ی کوچیک بودنش، به چشم اطرافیانش بزرگ میاد. اون لکنت داره و سر...