-میگم..یعنی تو هم منو دوست داری؟
طی یه اقدام خیلی شجاعانه این رو پرسید و بعد سرش رو پایین انداخت. بعد از اینکه یک دقیقه کامل گذشت و جوابی از سهون نگرفت سرش رو بالا آورد و به چشماش نگاه کرد.
تو نگاه سهون یه چیزی بود که باعث میشد دلش بخواد زمین دهن باز کنه و اون بره توش.
-اره.
سهون جوری جواب داد انگار از فهم اون ناامید شده. با یه لحن کاملا سرد و زمخت. و کوتاه.
بهش برخورد. سرش رو کامل بالا گرفت و با یه صورت جدی گفت.
-من واقعا خیلی از این چیزایی که گفتی رو نمیدونستم. تا تو حرفاتو به زبون نیاری بقیه علم غیب ندارن.. البته ممنون که الان گفتی.
دوباره سرش رو پایین انداخت.
-منم معذرت میخوام. نباید اونجوری حرف میزدم. آخه تو خودتم میدونی من عصبانی بشم هیچی نمیفهمم. من همون موقع پشیمون شدم. همون دفعه اول. ولی تو باز عصبانیم کردی. خب من که نمیام ازت تشکر کنم. میام حالتو بگیرم. بعدم من کلا تو عصبانیت چیزایی میگم که ازشون منظوری ندارم. بعد میدونی.. تو راست میگی.. من واقعا بچم.. برای همینم برام مهمه دوستم داشته باشی یا نه. مدلی که خودم دوستت دارم دوستم داشته باشی یا نه.. حتی الانم که کلی شرمنده و نادمم.. باز دلم میخواد دوستم داشته باشی. تو دوستم داری؟ اون مدلی که من دوستت دارم؟ اینو بگی دیگه خوب میشم. الکی عصبانی نمیشم. اذیتت هم نمیکنم.
خودش هم میدونست داره بچگانه و حتی مسخره حرف میزنه ولی واقعا دلش میخواست جو بینشون رو عوض کنه و اون نگاه ناراحت از تو چشم های سهون بره. میتونست برای چند لحظه ذلت کیوت شدن رو به جون بخره تا این اتفاق بیفته.
با شنیدن صدای خنده سهون آروم نگاهش رو بالا آورد.
سهون بی حال ولی معمولی به نظر میرسید. دیگه اون حالت معذب کننده روی صورتش نبود. البته به محض تموم شدن خندش باز جدی شد.
-نمیدونم منظور تو از مدلی که دوستم داری چیه. اگه منظورت عشقه باید بگم من به عشق اعتقاد ندارم. ولی مگه چند درصد از زوجای دورمون معتقدن عاشق همن. دیگه چه برسه به اینکه واقعا عاشق هم باشن. برای تداوم یه رابطه لزوما اون کلمه سه حرفی لازم نیست. همین که من میخوام ببینمت و از بودن باهات لذت میبرم و نسبت بهت متعهدم کافی نیست؟
سهون مثل همیشه حتی تو احساسی ترین موقعیت هم به طرز خیلی آزار دهنده ای واقع گرا و رک و رو راست بود. و جونگین نمیتونست بابت این موضوع ازش بدش بیاد. اون فقط داشت واقعیت رو میگفت حتی اگه واقعیت چیزی بود که اون رو ناراحت میکرد.
-اگه یه روز ازم خسته شدی چی؟ اگه ولم کنی؟ من باز آسیب میبینم. حتی میتونی بری عاشق یکی دیگه بشی!
برخلاف انتظارش سهون خندید، هر چقدر خندینش بیشتر طول میکشید جو بینشون هم آروم تر میشد.
-اگه من بهت قول بدم بخوام عاشق شم، عاشق تو بشم چی؟
با اینکه این حرف زیادی خوش خیالانه به نظر میرسید ولی باعث میشد اون دلش بخواد لبخند بزنه. با این وجود خودش رو از تک و تا ننداخت.
-تو که نمیتونی انتخاب کنی عاشق کی بشی!
-بیخیال جونگین. من اصلا قرار نیست عاشق شم. واقعا فکر میکنی خودت عاشق منی؟ این چیزا مال تو داستاناس.. بیا به همین علاقه ای که بهت دارم راضی شو و دیگه فرار نکن.
جونگین دودل بود. اونقدر وجهه دیگه از سهون که اون لحظه دیده بود، تحت تاثیر قرارش داده بود که دلش میخواست خودش رو بندازه تو بغلش و بیخیال ترس هاش بشه. ولی نمیتونست. نه که نمیخواست. نمیتونست. اون فقط هنوز میترسید و این دست خودش نبود. نمیتونست باور کنه کسی اونقدر دوستش داشته باشه که تا تهش کنارش بمونه.
-میدونی هیونگ.. شاید تو چشم تو من خیلی بهانه گیر یا حتی ترسو به نظر بیام ولی من واقعا دست خودم نیست. من دلم میخواد بهت اعتماد کنم. نه در واقع من به تو اعتماد دارم. بعد این حرفا و اینا میدونم تو بهم دروغ نمیگی..اصلا دلیلی نداره دروغ بگی.. حالا که عصبانی نیستم بهتر میبینم.. فقط من به خودم اعتماد ندارم.. من هیچوقت تو زندگیم کسیو نداشتم که خیلی دوستم داشته باشه.. بابام یول هیونگ و کیونگسو رو بیشتر دوس داشت. بعدشم که به خاطر یه زن ولمون کرد. مامانم به خاطر بابام خودکشی کرد. انگار ما براش هیچی نیستیم و یول هیونگ هم هیچوقت پیشمون نبود. یه خونه جدا گرفت و بعد به خاطر دوست پسرش ولمون کرد. هیچوقت اونقدر برای کسی عزیز نبودم که دوست داشتن من باعث شه کنارم بمونه. حتی خود تو سه سال پیش ولم کردی. نمیگم این موضوع آزارم میده. من آدم ضعیفی نیستم. زود عادت میکنم. ولی احمقم نیستم. تا یه رابطه کاملا مطمعن و امن نباشه واردش نمیشم.
اصلا به خاطر همینه که بیشتر تنهام. بهم حق بده بترسم. و توی رابطه ما.. هیچی سر جاش نیست. هنوز خیلی چیزا رو نمیدونم .. هنوز خیلی چیزا گنگه.. میترسم خیالم راحت شه.. میترسم فکر کنم همه چی خوبه.. بعد یهو دوباره همه چی خراب شه.. بهم حق بده هیونگ.. آسیب دیدن درد داره. من فقط نمیخوام آسیب ببینم.
وقتی شروع کرد به حرف زدن نمیدونست قراره تا اینجا پیش بره. و حالا کاملا بی دفاع جلوی سهون ایستاده بود. دیوار دفاعیش رو پایین آورده بوده و همه حرفایی که به هیچکس نگفته بود رو جلوش اعتراف کرده بود. و کاملا آگاه بود که بر خلاف همه تلاش هاش شنا کرده و دقیقا همون لحظه یه پله بیشتر عاشق سهون شده.
سهون داشت فکر میکرد. میتونست حدس بزنه نمیدونه باید چی بگه و یکم بابت اینکه دوباره جو بینشون رو معذب کرده پشیمون بود.
-میدونی من خیلی اهل حرف زدن نیستم. میخوای من بشینم رو تخت.. تو بشینی تو بغلم و من مثل دفعه قبل لوست کنم تا حست بهتر شه؟ خیلی وقته وایسادیم.
خیلی بی دلیل شروع به خندیدن کرد و بعد سرش رو به نشونه موافقت تکون داد.
نحوه حرف زدن سهون و مدل نگاه کردنش جونگین رو یاد پسر های بی تجربه و جوون مینداخت. از اون سهون پر اعتماد به نفس همیشگی خبری نبود. اونقدر ناپخته و نابلد به نظر میومد که دلش میخواست موهاش رو به هم بریزه و بغلش کنه و بهش بگه لازم نیست بترسه.
امیدوار بود سهون یه برداشت خوب از خندش بکنه ولی اون به محض نشستن روی لبه تخت اخماش رو در هم کشید و تشر زد
-نخند
از دستورش اطاعت کرد و خندش رو خورد
-کی فکرش رو میکرد یه روز برای لوس کردن من پیش قدم بشی.
همونجوری که به سمت سهون قدم برمیداشت گفت و بعد روی پاهای سهون نشست.
و دقیقا همون لحظه تموم احساس آرامش و خوشحالی ای که داشت از بین رفت. تماس بدنیش با سهون داشت گیجش میکرد. یه هفته پیش یا نه حتی همین یه ساعت پیش کاملا مطمئن بود دیگه قرار نیست هیچوقت همچین اتفاقی بینشون بیفته ولی باز ورق برگشته بود.
بوسه خیس سهون که روی گردنش نشست یه برق ضعیف از توی بدنش رد شد. سریع فاصله گرفت.
-هی گفتی میخوای لوسم کنی!
-مدل لوس کردن من اینجوریه.
سهون با یه صدای خش دار گفت و دستاش رو دور بالاتنش حلقه کرد و اون رو دوباره محکم روی پاش نشوند. میتونست برجستگی چیزی که زیر شلوارش بود رو حس کنه و ذهنش ناخودآگاه فلش بک زد به حرف سهون موقع دعوای یه هفته پیششون.
ESTÁS LEYENDO
🌸Love The Way You Lie [Completed_chanbaek]🌸
Fanfic♥️••●کاپل: چانبک؛ سکای ♥️••○ژانر: رمنس؛ درام، زندگی روزانه، NC+18 ♥️••●خلاصه: چانیول یه بیزنس من موفق و یه دانشجوی برجسته تو دانشگاهشونه. این مرد موفق یه نقص کوچیک تو ظاهرش داره که با همه ی کوچیک بودنش، به چشم اطرافیانش بزرگ میاد. اون لکنت داره و سر...