season 2- part 6

2.9K 560 22
                                    

قسمت بعدی وقتی ۳۰ ستاره شد 💫

______________________

اصلا خوشم نمیاد از اینکه جواب تماسام رو نمیدی یا قرار هامون رو دور میزنی..متوجه هستی بکهیون؟"کریس به محض اینکه بکهیون کنارش روی نیمکت نشست شروع به صحبت کرد و با یه اخم کوچیک حرفاش رو به پایان رسوند
"شاید من تو اون لحظه کار داشتم که نتونستم جواب بدم..میتونی یکم با درک تر باشی!"با بداخلاقی گفت و به بچه هایی که روبروی اونها بازی میکردن خیره شد..حس میکرد از کریس هم بدش میاد.
"به هر حال.."کریس بعد از یه مدت سکوت رو شکست و گوشیش رو بیرون اورد"نظرت راجع به یه سلفی دونفره چیه؟"
بکهیون متعجب از تغییر جو یهویی بینشون ابرویی بالا انداخت و اروم سرش رو تکون داد
حتی وقتی کریس دستش رو دور شونش حلقه کرد هم نتونست تعجبش رو مخفی کنه و با چشمای گرد شده به لنز دوربین زل زد
سلفی گرفتن و رمانتیک بازی های دونفره همیشه به اصرار اون بود..این کارها از کریس مغرور و غدی که میشناخت بعید بود
"بیا بذاریمش برای بک گراندمون"
تعجب بکهیون هر لحظه بیشتر میشد..این دیگه واقعا زیاده روی بود
چون زیادی شوکه شده بود گوشیش رو به کریس داد و اجازه داد اون عکس پشت زمینه گوشیش رو تنظیم کنه
وقتی کریس گوشیش رو بهش برگردوند با گنگی به صورت خندونش توی صفحه موبایلش خیره شد..کریس حتما سرش به چیزی خورده بود
اون شب به لطف مهمونی یهویی کریس و جمع شدن دوستاش ، کمی دیر تر به خونه رفت
در حالیکه نفس نفس میزد خودش رو به در رسوند و مشغول وارد کردن رمز شد
با باز شدن در تونست چانیول رو ببینه که روی مبل نشسته بود و سیگار دود میکرد
از اونجایی که قهر بود نسبت به سیگار کشیدن بی رویه همیشگیش واکنشی نشون نداد و بعد از در اوردن کفشاش مستقیم به سمت اتاق رفت
"د..دیر کردی"
به حرف چانیول که با لحن گرفته ای ادا شده بود توجهی نکرد و وارد اتاق شد
بعد از عوض کردن لباسش به سالن برگشت و دقیقا روبروی چانیول نشست
"برام مهم نیست که تو خلوت خودت چقدر سیگار دود میکنی و چقد به خودت اسیب میزنی..ولی وقتی من تو این خونم اون سیگار لعنتیت رو کنار بذار چون برخلاف تو من زندگیم رو دوست دارم و نمیخوام سرطان بگیرم"با لحن تلخی گفت و به صورت در هم چانیول پوزخند زد
چانیول سیگارش رو خاموش کرد و با صدای گرفته ای شروع به صحبت کرد"ا..از این ب..به بعد ق..قبل سا..ساعت ن..نه ب..باید خ..خونه ب..باشی بک..اون ل..لباسای تن..تنگ و کو..کوتاهت رو ه..هم دیگه ن..نپوش تو ک..کارتت به ان..اندازه کا..کافی پو..پول هست و م..مهم تر از همه چی ب..بک..وقتی ب..باهات حرف می..میزنم ب..باید جو..جواب بدی..متوجهی؟"
بکهیون پوزخند ناباوری زد و چرخی به چمشاش داد..از لحن خونسردانه چانیول و صورت جدیش متنفر بود.
"حتی فکرش رو هم نکن..من از همون روز اول بهت هشدار دادم..قرار نیست چون توی خونت زندگی میکنم بابت رفت و امدام و طرز لباس پوشیدنم بهت جواب پس بدم!"با پرخاش گفت و از روی مبل بلند شد
با بسته شدن در اتاق هیستیریک خندید و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد..درست بود..بکهیون از روز اول بهش گفته بود..به قول خودش بهش هشدار داده بود و اون هم احمقانه قبول کرده بود..چون حتی یه لحظه هم فکرش رو نمیکرد بکهیون یه روزی اینطور بخواد عذابش بده..بکهیون دوست داشتنی ای که توی ذهنش ساخته بود خیانت نمیکرد..حتی اگه دروغ میگفت دلش پاک بود..حتی اگه طعنه میزد مهربون بود..بکهیونی که اون توی ذهنش ساخته بود و عاشقش شده بود انقد بی رحم نبود.

از اون شب به بعد جو بینشون بدتر از قبل شد..دیگه حتی صحبتای کوتاه و اجباری رو هم باهمدیگه نداشتن.
بکهیون لج کرده بود و چانیول هم به لج کردنش و قهر بودنش اهمیتی نمیداد
یه روز وقتی بکهیون حس میکرد کم اورده و دیگه نمیتونه اونطوری ادامه بده شروع کرد به جمع کردن لباساش.
در واقع اگه تا اون لحظه با وجود کاری که چانیول کرده بود ترکش نکرده بود ، به خاطر این بود که فکر میکرد یه روز اون به خودش میاد
تا کی میخواست به خاطر مشکلاتش با پدر و برادراش عصبانیتش رو سر اون خالی کنه؟
حس میکرد در حقش بی انصافی شده..دلش میخواست چانیول مهربون خودش برگرده و ازش عذر بخواد
با اینکه خیلی ناراحت و دلخور بود ولی اگه چانیول خودش برمیگشت اذیتش نمیکرد..فقط یکم خودش رو لوس میکرد و بعد میبخشیدش
شبا دوباره تو بغلش میخوابید و صبحا سرش غر میزد
فقط باید چانیول ازش عذر میخواست

مشغول جمع کردن لباساش بود که صدای باز شدن در ورودی رو شنید
چانیول وارد سالن شد و با دیدن گوشی بکهیون که روی میز بود به سمت مبل رفت
توی اون چند روز به دست بکهیون موقع وارد کردن رمز گوشیش دقت کرده بود و سعی کرده بود حرکات دستش رو بخاطر بسپره
میدونست چک کردن گوشی بقیه کار اشتباهیه ولی..
رمز رو وارد کرد ، اشتباه بود.یه رمز دیگه رو وارد کرد باز هم اشتباه بود.اگه گوشی بکهیون مثل مال خودش رمز نداشت کارش خیلی راحت تر میشد.دفعه سوم صفحه باز شد
"اومدی؟"همون لحظه بکهیون از اتاق بیرون اومد
اهسته گوشی رو سر جاش برگردوند و بلند شد
"یول..بیا حرف بزنیم"
صداش گرفته بود و به نظر نمیومد قصد دعوا داشته باشه.بعد از چند روز خودش برای حرف زدن پیش قدم شده بود
بکهیون با تردید شروع کرد به حرف زدن"من میخوام از اینجا برم..نه برای همیشه و فقط یه مدت کوتاه..حس میکنم باید جدا باشیم از هم..اینجوری..اینجوری خیلی سخته..تو سردرگمی و منم.."
"می..میخوای بری پ..پیش کی؟"
صدای چانیول تاریک و تلخ بود ولی بکهیون متوجه نشد
"با مین هیون هماهنگ کردم..برای چند روز شاید بتونه کمکم کنه و.."
با شنیدن صدای خنده چانیول حرفش رو نصفه گذاشت و به صورت سرخ شده ی چانیول  نگاه کرد"دیوونه شدی؟"
"با..باشه ب..برو ولی ا..اگه رف..رفتی دی..دیگه هیچ..هیچوقت برنگرد"چانیول خندش رو خورد و با صورتی جدی گفت
بکهیون متوجه حالت عجیبش شد و علی رغم دلنگرانیش مصرانه پافشاری کرد
"چرا مخالفت میکنی چانیول..اگه اینجوری ادامه بدیم به جایی میرسیم که از هم متنفر شیم..با اینکه خیلی بد و عوضی ای..ولی من دلم نمیخواد ازت متنفر شم و سعی کن درکم کنی..میدونی چقد زدن این حرفا برام سخت و .."
"م..من بدم؟م..من عوضیم بک..بکهیون؟"چانیول یهو با داد بلندی گفت و با تموم شدن جملش به شدت به میز روبروش لگد زد
میز تکون شدیدی خورد و شیشه ی روی میز روی زمین افتاد و صدای شکسته شدنش توی اتاق پیچید
بکهیون با وحشت قدمی به عقب برداشت..چانیول دیوونه شده بود
"می..میخوای ب..بری؟چ..چرا؟ب..برات کم بودم؟ک..کم گذاشتم؟بک..بکهیون خودت ق..قضاوت کن..وا..واقعا بد بودم؟"صداش هر لحظه بیشتر اوج میگرفت و صورت سرخ شدش بکهیون رو نگران میکرد
"منظورم اون نبود چانیول..اخه تو اذیتم کردی..یعنی.."بکهیون از شدت ناچاری داشت به گریه میفتاد..چانیول توی وضعیتی نبود که بتونه حرفای منطقی رو درک کنه و از هر حرفش یه برداشت اشتباه میکرد
"ن..نه بگو..بگو چ..چقدر بهت ا..اسیب زدم..بگو ا..ادامه بده..برای رف..رفتنت به..بهونه بیار..بگ..بگو من بد ب..بودم..همه جا ب..بگو چا..چانیول ک..کسی بودکه ب..بهم ظلم کرد..ا..اصلا ب..به روی خو..خودت ن..نیار خودت ب..با چانیول چ..چکار کردی"
صدای بلند و عصبی چانیول توی خونه میپیچید و بکهیون دیگه عملا گریه میکرد"تو چت شده چانیول..باشه..باشه نمیرم"
"ن..نه برو..از این خو..خونه برو..نم..نمیخوام ای..اینجا ب..باشی..برو دی..دیگه نمیخوام ببینمت..برو نمی..نمیخوام بیشتر از این از چش..چشمام بیفتی"
"چانیول"از شدت شوک اشکاش بند اومد و با بهت گفت..نمیدونست به چه جرمی چانیول اونطور باهاش رفتار میکنه ولی کافی بود..لب هاش رو با خشم روی هم فشار داد و به چانیول پشت کرد
اگه چانیول دیگه اون رو نمیخواست اون هم برای اونجا بودن اصراری نداشت..دیگه خسته شده بود و حرف های چانیول هم برای جریحه دار کردن احساسات و غرورش زیادی بودن
کولش رو از روی تخت برداشت و از اتاق بیرون رفت
چانیول هنوز وسط سالن ایستاده بود و نفس نفس میزد
قبل از اینکه بتونه دستگیره در رو لمس کنه کیفش از پشت کشیده شد"خ..خیلی خو..خوشحال ش..شدی ب..بهت گ..گفتم ب..بری نه؟ا..ارزوش رو داشتی!"
با حرص به سمت چانیول چرخید و دستاش رو روی سینش کوبید"مشکل کوفتی تو چیه؟خودت میفهمی چی میخوای؟خودت میگی برم و وقتی میخوام برم میگی ارزوم بوده؟بسه دیگه..خسته شدم..از دست تو و کارای کوفتیت..ولم کن"
کیفش رو کشید و سعی کرد از دست چانیول ازادش کنه ولی چانیول محکم تر کیفش رو گرفت و بعد از یه نگاه طولانی و عمیق به تقلا های بکهیون نفس عمیقی کشید"ت..تو بم..بمون م..من میرم"انگار به یباره خودش هم از اون همه سردرگمی خسته شده بود
از کنار بکهیون که هنوز عصبانی بود رد شد و با دمپایی هاش از خونه خارج شد.
بکهیون با حرص کولش رو به در بسته کوبید و  به سمت اتاق برگشت..اگه چانیول میخواست به خودش سختی بده براش اهمیتی نداشت
همین که اون قیافه زشتش رو نمیدید براش کافی بود
پدال گاز رو محکم تر فشار داد و دستاش رو دور فرمون مشت کرد..چرا نمیتونست از بکهیون بابت دروغش و اون عکس توضیح بخواد؟..چرا به جای اون همه شک و دودلی یه بار برای همیشه خودش رو راحت نمیکرد؟باید به بکهیون میگفت سهون چی دیده..باید ازش بابت اون عکس دونفری توضیح میداد ولی..
ولی میترسید..اگه بکهیون میگفت واقعا با کریسه چی میشد؟اگه واقعا بین اون و کریس،کریس رو انتخاب کرده بود..اون موقع اون خیلی بیچاره میشد..اون موقع مجبور میشد ولش کنه..اون موقع ازش متنفر میشد..
اونقدر درگیر افکار ازار دهندش بود که متوجه قرمز بودن چراغ نشد و بی حواس ازش رد شد..
__
در حالیکه اخم داشت با حرص لباساش رو از توی کولش بیرون میکشید و زیر لب نق میزد
"منو بگو میخواستم رابطمون رو خوب کنم..اصلا از همون شب باید ولش میکردم..احمق بودم که فکر میکردم اگه جلو چشمش باشم یادش میفته باید ازم عذر بخواد .."
با شنیدن صدای رینگتون گوشیش کولش رو روی زمین انداخت و بلند شد
به سالن رفت و گوشیش رو از روی میز برداشت
شماره ی چانیول بود..بعد از کمی مکث با یه اخم غلیظ گوشی رو کنار گوشش برد
"شما صاحب این گوشی رو میشناسین؟"
صدای نااشنای یه زن باعث شد اخماش کمرنگ بشه"بله..چطور؟"صداش میلرزید..قلبش گواه بدی میداد
"این اقا تصادف کردن..میتونین به ادرسی که میگم بیاین؟"
_____
سردرگم و گیج بود..پاهاش میلرزیدن..بی طاقت شروع کرد به دویدن..چشماش جایی رو نمیدیدن..چانیول تصادف کرده بود؟..چیزیش شده بود؟..به خاطر دعواشون بود؟امکان نداشت چان چیزیش بشه..صدای بوق ماشین ها تو گوشش میپچید..نمیتونست به جز چانیول روی چیز دیگه ای تمرکز بگیره..اگرچه از چانیول و اون اخلاقای مسخرش بدش میومد..از اینکه ناراحتش میکرد و براش مهم نبود ولی دلش نمیخواست چیزیش بشه..با پشت دستش روی چشماش کشید و سعی کرد دید تارش رو واضح کنه..اگه چانیول چیزیش میشد..اگه بلایی سرش اومده بود..نمیبخشیدش..اون حق نداشت..قفسه سینش درد میکرد..یه چیزی داخلش بود که داشت بهش فشار میاورد..تاکسی های لعنتی کجا بودن؟چرا الان که اون بهشون نیاز داشت یکیشون هم پیداشون نمیشد؟..نا منظم قدم برمیداشت..میخواست عرض خیابون رو طی کنه که یه نور شدید چشمش رو زد و بعد برای چند ثانیه بدنش تو هوا معلق شد
"حالت خوبه؟پسرم حالت خوبه؟"
با برخورد بدنش به سطح زمین چند ثانیه طول کشید تا مردم دورش جمع شن..نگاه گیجش رو تو صورت کسایی که بالای سرش بهش خیره بودن چرخوند و سعی کرد بلند بشه
""به نظر میاد سالمه و جاییش نشکسته..حتی یه خراش هم برنداشته..ولی شاید سرش..گیج میزنه"مردی که داشت وارسیش میکرد گفت
مرد رو کنار زد و خواست از بین جمعیت رد بشه که راننده ماشین جلوش روگرفت
"بیا بریم بیمارستان"
بیمارستان؟درسته باید میرفت بیمارستان..چانیول اونجا بود
سرش رو تکون داد و به دنبال مرد سوار ماشین شد"برین بیمارستان چونو"بی طاقت گفت و بی توجه به نگاه متعجب مرد شروع کرد به تکون دادن پاهاش..حالت تهوع داشت
در طول راه مدام ناخنش رو میجوید و زمزمه میکرد 'سریع تر 'و حواس مرد رو پرت میکرد
قلبش توی دهنش میکوبید و احساس بدی داشت
همش تقصیر اون بود
اگه چانیول رو ناراحت نمیکرد اینجوری نمیشد..اگه نمیگفت از اون خونه میره چانیول عصبی نمیشد
چانیول به خاطر اینکه اون از خونه نره رفته بود..همش تقصیر اون بود
کم کم داشت متوجه میشد
"درد داری؟"صدای نگران مرد رو از جایی کنار گوشش شنید و سرش رو برگردوند
"ها؟"هنوز گیج بود
"داری گریه میکنی..گفتم شاید درد داشته باشی"
دستش رو روی صورتش کشید و وقتی خیسی روی گونش رو لمس کرد اه خفه ای کشید..داشت گریه میکرد
"اره..درد دارم"اروم زمزمه کرد و سعی کرد لرزش چونش رو کنترل کنه
ولی نمیتونست..هر لحظه اشکاش بیشتر شدت میگرفتن..حس میکرد یه تیکه از قلبش رو از دست داده
مرد که نگران شده بود سریع تر میروند و سعی میکرد زودتر به بیمارستان برسن.
با متوقف شدن ماشین جلوی ساختمون بیمارستان بکهیون بی طاقت در رو باز کرد "شما برین من خوبم"قبل از این که شروع به دویدن کنه بلند داد زد و به سمت ساختمون اورژانس دوید
اونقد برای رسیدن به چانیول و دیدن سلامتیش بی صبر بود که چند بار سکندری خورد و اگه به موقع کنترلش رو حفظ نکرده بود می افتاد
و یه لحظه توقف بیشتر اخرین چیزی بود که تو اون لحظه میخواست
"یه بیمار.. تصادفی رو ..نیاوردن؟یه ساعتی میشه..یه مرد ..قد بلنده"جلوی یه پرستار مرد رو گرفت و در حالیکه نفس نفس میزد بریده پرسید
***
"کی م..مرخص میشم؟"با صدای خفه ای از پرستار زنی که داشت براش انژیوکت وصل میکرد پرسید
"ازمایش ها و عکساتون چیزی رو نشون نمیدن ولی تا فردا باید تحت مراقبت باشین..اگه سرتون گیج رفت پرستار کیم رو صدا کنین"
با رفتن پرستار  نگاه ماتش رو به ملحفه های روی تخت دوخت.
بدنش اونجا بود اما ذهنش فرسنگ ها دورتر پیش پسری بود که هر روز بیشتر از روز قبل روحش رو در هم میشکست
"یول..یول..چانیول"با شنیدن صدای اشنای بکهیون سرش رو با گیجی چرخوند
بکهیون با صورتی خیس و سینه ای که به شدت بالا و پایین میشد روبروش ایستاده بود و هق میزد
بکهیونی یه قدم نزدیک تر شد و صورتش رو با دستاش قاب گرفت"چی شدی؟درد داری؟اسیب دیدی؟"
بکهیون برای اسیب های جسمیش گریه میکرد و چانیول نمیگفت چیزی که اسیب دیده قلبشه
"چرا مواظب خودت نبودی؟"
پوزخند سردی روی لباش نشست که بکهیون متوجش نشد و با شدت بیشتری گریه کرد
وقتی خوب چانیول رو وارسی کرد و فهمید اسیب جدی ای ندیده خودش رو تو بغلش پرت کرد
"خدا رو شکر چیزیت نشده..ممنون که حالت خوبه..تو نباید چیزیت بشه"بین هق هقاش در حالیکه بدن چانیول رو بو میکرد زمزمه میکرد و سرش رو محکم تر به سینه چانیول فشار میداد
"سی..سینم د..درد میکنه بک..بکهیون"
با شنیدن حرف چانیول سریع از تو بغلش بیرون اومد و با خجالت نگاهش رو دزدید"حواسم نبود..خیلی درد داری؟"گریش بند اومده بود
"لا..لازم نیست ع..عذاب وج..وجدان داشته باشی..نمیمیرم"چانیول با صدای سردی گفت و روش رو برگردوند
بکهیون با احساساتی جریحه دار شده به صورت ناخوانای چانیول نگاه کرد
چرا اونجور باهاش حرف میزد؟با اینکه خیلی ناراحت شده بود  ولی سعی کرد درکش کنه
"دکتر چی گفت؟ازمایش گرفتی؟
پرستار میگفت حالت خوبه ولی من هنوز نگرانم..اخه اون موقع خودت زنگ نزدی و یه خانومه گفت حالت خوب نیست..منم فکر کردم حتما حالت خیلی بده که اون زنگ زده"لبخند زد و سعی کرد دوباره باهاش حرف بزنه
چانیول جوابش رو نداد
"یول؟"اروم صداش زد
"خ..خوبم..اون..اون موقع ی..یه کم گی..گیج بودم"
اینبار چانیول جواب داد و مستقیم به چشمای خیس از اشک بکهیون نگاه کرد
ادم ها میتونستن دروغکی بگن عاشقتم یا دروغکی اظهار نگرانی کنن..ولی میتونستن دروغکی هم گریه کنند؟
بکهیون داشت برای اون گریه میکرد و اون میدونست بکهیون هنوز کریس رو دوست داره..کدوم درست بود؟
بکهیون سرش رو تکون داد و زیر نگاه خیره چانیول معذب جابجا شد
از کی چانیول تا این حد براش مهم شده بود؟از کی چانیول تا این حد براش مهم شده بود که خودش رو فراموش کنه؟از کی چانیول براش از خودش مهم تر شده بود؟
"چیزی نمیخوای برات بیارم؟"دوباره به حرف اومد
"ن..نه..ز..زنگ زدم س..سهون ب..بیاد..ت..تو می..میتونی ب..بری"
"میخوام بمونم"اروم گفت و روی صندلی کنار تخت نشست.
برای فرار از زیر نگاه سرد چانیول سرش رو چرخوند و به تخت روبرویی چانیول نگاه کردکه یه پسر کوچیک روش خوابیده بود و داشت گریه میکرد
جو بینشون خیلی سرد بود و نمیدونست چطوری میتونه حال و هوای به وجود اومده رو عوض کنه
"راستی منم تصادف کردم"
برای جلب توجه چانیول اروم گفت و به سمتش چرخید
"ک..کی؟"چانیول سریع واکنش نشون داد
"الان که داشتم می اومدم حواسم نبود..ولی چیزیم نشدا..خیلی عجیب بود..حالم خوبه"برای اینکه چانیول رونگران نکنه سریع گفت و لبخند زد
داشت جون میداد تا منطقی باشه و مثل بچه ها خودش رو برای چانیول لوس نکنه..الان کسی که به نگهداری نیاز داشت چانیول بود که کنار شقیقش و روی سنیش زخمی شده بود و درد داشت
"هوم"چانیول اروم گفت و دوباره به دیوار پشت سرش تکیه داد..متوجه تلاش بکهیون برای عوض کردن فضا بود ولی نمیتونست حسی داشته باشه..یه چیزی تو وجودش مرده بود
"راستی چانی..میخواستم یه چیزی بهت بگم"بکهیون تموم شجاعتش رو جمع کرد و   وقتی توجه چانیول جلب شد گلوش رو صاف کرد
"عاشقتم..باشه؟"با خجالت اروم گفت و لبخند زد..بلاخره به خودش و چانیول حسی که داشت رو اعتراف کرد
"ب..باشه"
جواب سرد چانیول چیزی نبود که انتظار داشت بشنوه..زورکی خندید و سرش رو پایین انداخت
نگاه چانیول گیر دستای بکهیون بود که داشتن با هم بازی میکردن و به این فکر میکرد که چرا دیگه حتی این جمله هم تاثیرش رو براش از دست داده بود؟
مگه از دهن بکهیون خارج نشده بود؟چرا دیگه قلبش تند نمیزد؟
"اگه سهون میاد من یکم میرم بیرون"بلاخره نتونست طاقت بیاره و با ناراحتی از روی صندلی بلند شد
با رفتن بکهیون ناله دردناکی از گلوش خارج شد و دستس به سمت قفسه سینش رفت
تموم اون مدتی که بکهیون کنارش بود داشت خودش رو کنترل میکرد تا نشون نده چقد درد داره
چرا حتی تو چنین وضعیتی هم اذیت شدنش رو نمیخواست؟
______

🌸Love The Way You Lie [Completed_chanbaek]🌸 Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt