season 3- part 1

3.4K 596 49
                                    

خب خب بخش دومم هم تموم شد و رسیدیم به بخش سوم=) وقتی ستاره ها به سی رسید پارت دورو اپلود میکنم❤

__________

بخش سوم _ هیچکس مثل تو نبود
There was no one like you

I’m so glad you made time to see me.
How’s life, tell me how’s your family?
I haven’t seen them in a while.
You’ve been good, busier then ever.
Small talk, work and the weather
Your guard is up and I know why.
Cause the last time you saw me
Is still burned in the back of your mind.
So this is me swallowing my pride,
Standing in front of you saying I’m sorry for that night,
And I go back to December all the time.
Turns out freedom aint nothing but missing you,
Wishing that I realized what I had when you were mine.
I’d go back to December, turn around and make it all right.
I go back to December all the time.
These days I haven’t been sleeping
Staying up playing back myself leaving,
When your birthday passed and I didn’t call.
Realized that I loved you in the fall.
Then the cold came, the dark days when fear crept into my mind.
I miss your tan skin, your sweet smile, so good to me, so right,
Maybe this is wishful thinking,
Probably mindless dreaming
If we loved again I swear I’d love you right.
I’d go back in time and change it but I can’t
So if the chain is on your door, I understand.
I’d go back to December turn around and make it alright.
I’d go back to December turn around and change my own mind.


"این هفته هم مثل هفته قبل بود هیونگ..مدیر بخشمون همش اذیتم میکرد و سرم داد میزد ولی اخرش هیچول هیونگ عصبانی شد و ازم دفاع کرد..بعضی وقتا حس میکنم خدا به جای تو اونو برام فرستاده تا هوام رو داشته باشه..ولی میدونی..اخلاقای اون خیلی متفاوته..اون خیلی زود عصبانی میشه و عاشق اذیت کردن بقیس ولی با من خوبه و همینش هم شبیه توعه"کمی مکث کرد و رو پاهاش جابجا شد"تازه با تاعو و مین هیون هم بیرون رفتم..سانی رو یادته؟مین هیون یه مدته باهاش هم زده و بعد اون افسرده شده..تاعو ولی حالش خوبه و دلش نمیخواد با مین هیون جایی بره چون مین هیون به محض اینکه مست میشه از سانی و خاطراتش میگه و گریه میکنه ولی فقط به خاطر من تحملش میکنه و چیزی نمیگه و این از اون بعیده..میدونی یه جورایی شبیه اینه که همه دارن یه جوری ازم مراقبت میکنن..نمیدونم چرا اینطور شدن هیونگ..من حالم خوبه..درسته که تغییر کردم ولی همه یه روز باید بزرگ بشن..حتی بکجون هیونگ هم تغییر کرده..باورت میشه این اخر هفته ازم پرسید دوست پسر دارم یا نه؟"تک خنده ای کرد و اروم پلک زد"خنده داره نه؟..هیونگ هموفوبیکم اونقدر تغییر کرده که از اینجور سوالا ازم بپرسه..دیگه لازم نیست بگم بقیه اخلاقاش چقد تغییر کردن..حس میکنم همش هم به خاطر حرفیه که تو بیمارستان بهش زدی..نباید ازش میخواستی مواظبم باشه..الان خیلی بیشتر از اونچه که باید مواظبمه"نفسی گرفت و بعد از اینکه بغضی که داشت بزرگ میشد رو قورت داد ادامه داد"ولی بعضی وقتا نگرانش میشم..اون حتی از منم عجیب تر شده..وقتشه زن بگیره ولی حرفمو گوش نمیده و مدام کار میکنه..فکر میکنم به کار معتاد شده..باید زودتر یه فکری به حالش بکنم..شاید یه دوست دختر خوب بتونه حال هواش رو عوض کنه نه؟"لبخند مغمومی زد و با چشم هایی براق منتظر جواب هیونگی موند که میدونست دیگه نمیتونه صداش رو بشنوه
کمی که گذشت و جوابی دریافت نکرد یه قدم به سنگ قبر نزدیک تر شد و به اسم بزرگ حک شده روش خیره شد"دلمم خیلی برات تنگ شده هیونگ..هنوز باورم نمیشه کنارم نیستی..انگار هنوز منتظرم برگردی و بگی تموم این مدت شوخی بوده ولی همه میگن تو رفتی"قطری اشکی از گوشه چشمش جاری شده بود رو سریع با پشت دست پاک کرد و لبخند عمیقی زد که علارغم خواستش ، غمگین بودنش توی ذوق میزد"ولی من حالم خوبه هیونگ..من قویم..باید قوی باشم..همونجور که بهت قول دادم..لازم نیست نگرانم باشی..من از پس خودم برمیام..حتی اگه دلم خیلی برات تنگ بشه هم خوب تحمل میکنم و گریه نمیکنم"
با تموم شدن حرفاش اروم لب هاش رو به هم فشار داد و مدتی در سکوت به سنگ سرد و خاکستری خیره شد
بکهو هیونگ مهربون و عزیزش زیر اون خوابیده بود
سردش نمیشد؟بعضی وقتا نگرانش میشد..ولی بکجون بهش میگفت اونی که اون زیره فقط جسمشه و روحش تو بهشت در ارامشه..هر چند حتی با دونستن این موضوع هم اخر هفته ها به اونجا میرفت تا برای هیونگش از هفته ای که داشته بگه
"بهشت خوش بگذره بکهو هیونگ"بعد از یه زمزمه اروم لبخند زد و شروع کرد به حرکت کردن در جهت مخالف
با اینکه اول بهار بود ولی هنوز هوا سرد بود و نفسش به صورت بخار از دهنش خارج میشد.
شکوفه های کوچیکی که روی بوته ها نشسته بود فضا رو قشنگ و دوست داشتنی کرده بود
لبخندی زد و به قدماش سرعت داد..باید به شرکت میرفت و روی سونبش رو کم میکرد و شرط رو میبرد
_____________

🌸Love The Way You Lie [Completed_chanbaek]🌸 Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora