رمز در رو وارد کرد، اشتباه بود.
یعنی سهون رمز در رو تغییر داده بود؟
لرزش هیستیریک دستش حتی بیشتر از قبل شد.
خون، خونش رو میخورد.
لبش رو گاز گرفت و یه بار دیگه امتحان کرد.
اینبار در باز شد ولی با این وجود اصلا از سهون ممنون نبود و حتی یه ذره هم از احساس عصبانیتش کم نشده بود.
از چارچوب در رد شد و در رو محکم پشت سرش به هم کوبید.
حتی اگه درو میکشوند هم براش مهم نبود. البته ترجیح میداد جای شکستن در یه چیز دیگه رو بشکنه.
مثل پای سهون .. یا شایدم دستش و حتی گردنش! البته مطمعنا لذت هیچکدوم به تنهایی به اندازه این نبود که هر سه اونها رو به ترتیب بشکنه!
بدون اینکه لحظه ای فکر کنه یا حتی سرش رو اینور اونور بچرخونه، مستقیما به سمت آشپزخونه رفت و سطل سفید رنگی که کنار یخچال قرار داشت رو برداشت.
میدونست سهون خونه نیست. از عمد ساعتی اومده بود که اون توی شرکت باشه و میدونست بعدها میتونه به خاطر این تصمیم انسان دوستانش به خودش افتخار کنه.اگه اون لحظه با سهون روبرو میشد، مطمعنا گردنش رو میزد و بعد بابت گرفتن جون یه آدم پشیمون میشد.
مسیری که رفته بود رو تا نیمه راه برگشت و بعد به سمت چپ پیچید و وارد اتاق لعنتی اوه سهون احمق شد.
سر سطل اشغال رو یه گوشه ای پرت کرد و در کمد مشترکشون رو باز کرد. حوله و همه لباس راحتی هایی که سهون براش خریده بود رو توی سطل ریخت و به سمت تخت رفت.
بالش سمت خودش رو برداشت و بعد از اینکه حسابی اون رو چلوند، به زور و با مشت توی سطل جاش کرد و یه جوری این کارو انجام داد انگار داره به جای بالش، صورت یا شکم سهون رو جلوی چشماش میبینه و به اون مشت میکوبه.
در نهایت سطل رو وسط اتاق گذاشت و قصد کرد از اتاق خارج شه و بره مسواکش رو از توی حموم برداره که با دیدن مرد قد بلندی که توی چارچوب در ایستاده بود و با خونسردی تمام شونش رو به یه سمت تکیه داده بود، سر جاش متوقف شد.
بر خلاف تموم محاسباتش سهون خونه بود.
و باز هم بر خلاف تموم محاسباتش اصلا میلی به حرف زدن، فحش دادن و یا حتی دعوای فیزیکی با اون مرد نداشت.
فقط واقعا دلش نمیخواست دیگه هیچوقت ببینتش.
-درسته تو از اون بالش استفاده میکردی ولی هنوز من پولشو دادم و مال منه. انقد اصراف کار نباش...توله خرس!
جونگین به وضوح میتونست پریدن هیستریک گوشه لبش رو حس کنه.
مردی که روبروش قرار داشت، به اندازه ای خونسرد بود و احساس بامزه بودن میکرد که انگار هیچوقت با اون پیام وقیحانه ازش نخواسته بیاد خونش و وسایلش رو جمع کنه!
-تو..
به زور زبونش رو توی دهنش چرخوند و غرید. ته گلوش احساس سوزش میکرد.
-من چی؟
سهون با بی قیدی گفت و بلاخره به پاهای بلندش تکونی داد.
با هر قدمی که سهون بهش نزدیک تر میشد، برای بهتر دیدن صورتش، گردنش رو بیشتر به عقب خم میکرد و در نهایت سهون توی یه قدمیش متوقف شد و بدون هیچ حرفی توی چشماش زل زد.
نگاه توی چشمای سهون عجیب و ناخوانا بود ولی کج بودن گوشه لبش اصلا حس خوبی بهش نمیداد.
انگار اون مرد به اندازه یه شت هم به عصبی بودن اون اهمیت نمیده و داره توی دلش بهش میخنده.
اخم کرد. این یه دوئل بود؟ قبولش میکرد. اخم هاش رو بیشتر در هم کشید و دوباره غرید.
-توی حرومزاده به چه جرا..
هنوز جملش رو کامل تموم نکرده بود که سهون صورتش رو پایین آورد و بعد لب های برجستش رو به لب های اون کوبید.
انگار یه سطل آب یخ روی سرش ریخته باشن، اول چشم هاش گشاد شد و بعد ضربان قلبش تا بیشترین حد ممکن بالا رفت و این به خاطر این نبود که تحت تاثیر قرار گرفته یا همچین چیزی .. این فقط به خاطر این بود که تا سر حد مرگ شوکه شده بود و قلبش نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده.
هنوز دو ثانیه هم نگذشته بود که دستش رو محکم روی سینه های سفت سهون کوبید و اون رو با شدت به عقب هل داد.
-تو چه غلطی..
در حالیکه نفس نفس میزد، داد زد و قبل از اینکه جملش تموم شه، انگار بقیه حرفش رو یادش رفته باشه، ساکت شد و با سردرگمی به صورت بیخیال سهون و لبخند روی لب هاش خیره شد. چه اتفاقی داشت می افتاد؟
لبخند سهون عمیق تر شد.
-اگه جواب تلفنم رو داده بودی تا این حد پیش نمیرفتم خرسی! تو واقعا به یه تنبیه حسابی نیاز داری. این همه احمق بودن طبیعی نیست.
و همین سه چهار جمله کافی بود تا جونگین دوباره یادش بیاد برای چی اونجاست. ابروهایی که از تعجب بالا رفته بودن رو دوباره در هم کشید و لب هاش رو محکم روی هم فشار داد. اون حرومزاده چطور میتونست جوری رفتار کنه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟
-منظورت از این حد، اینه که به داداشم!
داداشم رو با تاکید خیلی زیادی گفت و دوباره جوشیدن خون توی رگاش رو حس کرد
-پیام دادی و گفتی بیام خونت وسایلامو جمع کنم؟!
در ادامه گفت و هر چقدر به آخر جملش نزدیک تر میشد، تعجبش از اون حجم از حماقت سهون بیشتر میشد. واقعا چطور هنوز متوجه موقعیت نبود؟ چطور میتونست هنوز شوخی کنه یا بخنده؟
واقعا به نظر سهون اینکه به هم خوردن رابطشون رو اینجوری علنی کرده و تا این حد مشتاقانه تو چشمش کرده که براش مهم نیست اگه کات کنن، تا این حد براش ساده و فانه؟
-من فقط میخواستم ببینمت. و تو هم جواب تماسم رو ندادی.
سهون طوری که انگار داره در مورد یه موضوع بدیهی حرف میزنه گفت و بعد ابروهاش رو بالا انداخت. و توی چشمای گربه ای لعنتیش یه نگاه«من از هوشت ناامید شدم»داشت که اون رو تحریک میکرد تا دقیقا همون لحظه با جفت پا بره توی دو قلو هاش و اون رو برای همیشه از مرد بودن ساقط کنه.
یه نفس عمیق کشید و چشماش رو بست. ذهنش به سرعت داشت پردازش میکرد. یعنی سهون نمیخواست به هم بزنن؟ یا واقعا اونقدر وقیح نبود که بعد از به هم زدن با یه نفر بتونه همچین چیزی بهش بگه؟
یه نفس عمیق دیگه کشید و چشماش رو باز کرد. حتی اگه سهون این بهونه مسخره رو برای توجیه کارش داشت، هیچی از زشتی کارش کم نمیشد.
-پس فکر کردی چقد خوبه به داداش من پیام بدی و جلوی اون جوری رفتار کنی انگار من ازت آویزونی چیزی ام تا بتونی به این بهونه جوری من رو عصبانی کنی که بخوام فورا بیام خونت و بندازمت تو چرخ گوشت؟!
از بین دندوناش گفت. توی تک تک کلماتش یه تهدید واضح بود که امیدوار بود سهون اون رو جدی بگیره و دست از تلاش برای بامزه بودن بکشه.
بر خلاف تموم محسابات اون سهون باز احمقانه خندید.
-داداشت خودش با من همدسته! هیچ فکر اشتباهی نکرده. نگران نباش!
از این بهتر نمیشد. جونگین با ناباوری فکر کرد و بعد به خودش پوزخند زد. حس یه عروسک چوبی رو داشت که بازیچه دو تا آدم عوضی شده بود. کیونگسو چطور تونسته بود با اون این کار رو بکنه؟
-خب، چرا میخواستی ببینیم؟ میخواستی مطمعن شی از هفته پیش تا الان جای دیک، پوسی در نیاوردم؟
بلاخره خودش رو جمع و جور کرد و با یه لحن تلخ گفت.
و سهون برای اولین بار از وقتی که به خونش اومده بود، یه حالت جدی به خودش گرفت و اون لبخند کج رو اعصاب روی لب هاش رو جمع کرد.
-بداخلاق نباش خرسی! خودتم میدونی اون زمان فقط عصبانی بودم.
-اوه، چه دلیل خوب و موجهی!
با یه طعنه واضح توی صداش گفت و ابروهاش رو بالا انداخت.
انگار سهون از متلکی که بهش انداخته بود٬ خوشش نیومده بود.
-تو خودت هم به من گفتی حیوون!
با اخم گفت و دست به سینه ایستاد.
جونگین از واکنش سهون راضی بود. این عادلانه نبود که اون توی خشم خودش بسوزه و سهون کاملا خونسرد باهاش حرف بزنه.
-شاید چون واقعا یه حیوونی!
بدون هیچ پشیمونی ای گفت و تو چشمای آزرده سهون خیره شد.
سهون دهن نیمه بازش رو بست و بدون هیچ حرفی به چشمای اون خیره شد.
-واقعا تصورات از من اینه؟
وقتی بلاخره بعد از چند ثانیه طولانی، دهنش رو باز کرد و جوابش رو داد جونگین تو تصمیمش مردد شده بود. اون منظورش از کلمه حیوون یه چیزی مثل لاشی بود ولی انگار همین کلمه برای سهون گرون تموم شده بود.
-حتی اگه حیوون هم نباشی، دو دره باز و لاشی که هستی!
یکم حرفش رو تغییر داد و امیدوار بود سهون اینبار جوری نگاهش نکنه انگار ازش ناامید شده.
-و چی باعث شده فکر کنی من ادم لاشی ایم؟
لحن صدای سهون هنوز سرد و برخورده بود. چشماش به همون ناامیدی قبل بود و حتی یه قدم عقب کشیدن اون هم باعث نشده بود چیزی عوض شه. سهون ناراحت بود.
-تو وسط دیتمون منو ول کردی تا بری پیش اون دختره که روت کراش داره. دعوتش کردی خونت، دکوراسیونشو بچینه انگار مثلا داره خونه رویاهاش رو آماده میکنه! حتی با اینکه من کلی به خاطر این موضوع ناراحت شده بودم اهمیت ندادی و باز با اون جنده رفتی سر قرار! و همه اینها قبل از این بود که حتی من بفهمم روت کراش داره! تو واقعا فکر میکنی لاشی نیستی؟
هر چقدر به آخر حرفش نزدیک تر میشد تن صداش بالا تر میرفت. انگار تازه داشت یادش میومد چرا از سهون عصبانیه. نه اون حق نداشت سهون رو به صرف ناراحت شدنش ببخشه. سهون اون رو اذیت کرده بود و حتی با کیونگسو دست به یکی کرده بود تا براش نقشه بچینه. سرش رو بالا گرفت و محکم تر از قبل ایستاد. سهون هیچ حقی برای ناراحت شدن نداشت.
-تو بهم فرصت دادی برات توضیح بدم اصل ماجرا چیه؟بهم فرصت دادی؟
-نه چون هیچ چیز برای توضیح دادن وجود نداره. همه چیز کاملا واضحه. تو یه ادم لاشی و متقلبی.
محکم تر از قبل کلمات رو ادا کرد و به چشمای سهون خیره شد.
-چرا نمیتونی بهم اعتماد کنی؟
واقعا سهون داشت این سوال رو میپرسید؟ جوابش به اندازه کافی واضح نبود؟
-چون دلیلی برای اعتماد کردن بهم ندادی!
داد زد و بعد بهش احساس حماقت دست داد. خودش تنها کسی بود که داشت داد و فریاد میکرد.
نفس عمیقی کشید و تلاش کرد خودش رو آروم کنه. نمیخواست جلوی سهون شبیه یه احمق به نظر بیاد. البته به نظر میومد اون لحظه این آخرین چیزیه که برای سهون مهمه. اونقدر آزرده و ناامید بود که داشت به اون حس عذاب وجدان میداد. داشت زیاده روی میکرد؟
سهون دوباره ساکت شده بود. انگار داشت فکر میکرد و هنوز هم ناامید بود.
-میدونی چیه..
سهون با یه صدای خش دار به حرف اومد.
-من فکر میکنم تو فقط دنبال یه بهونه ای تا همه چیز رو تموم کنی. خودت گفتی تنها چیزی که ته این رابطه میخوای اینه که منو فراموش کنی و ترجیح میدی من اونی باشم که آسیب میبینم.
سهون داشت سفسطه میکرد.
غرید
-هیچ ربطی نداره.
سهون پوزخند زد.
-چرا. من فکر میکنم ربط داره. تو از همون اول هم میخواستی اینجوری شه. از اول هم میخواستی من رو بندازی دور..
وقتی اون کلمات رو به زبون میاورد کاملا ناراحت و شکست خورده به نظر میرسید.
-اونقدر درگیر فرار بودی که تلاشای منو ندیدی. تو نمیتونی بگی من بهت دلیلی ندادم. فقط یه کور تلاشایی که من برات کردم رو نمیبینه.
خب دیگه کم کم داشت بهش برمیخورد. سهون حق نداشت اونقدر حق به جانب باهاش حرف بزنه.
-همچین چیزی نبوده..
هنوز کلمات رو بالا نیاورده بود که سهون داد زد.
-چرا بوده!
بلاخره کنترلش رو از دست داده بود. عصبانی بود و داشت داد میزد.
-فقط نمیخواستم سرت منت بذارم. فقط نمیخواستم به روت بیارم. نمیدونستم تهش مجبورم میکنی به خاطر سکوتم پشیمون شم!
«نه بیا منت بذار! مگه چیکار کردی که من ندیدم!»
اگه یه موقعیت دیگه بود، اون کلمات رو به زبون میاورد ولی سهون جوری کلمات رو داد میزد که برای اولین بار طی اون روز نمیتونست بهش جواب بده.
-میدونی..
سهون با انگشتش به کف اتاق اشاره میکرد و حرف میزد
-این خونه لعنتی..من حتی بهش نیاز هم نداشتم. فقط به خاطر این گرفتمش تا تو.. دوست پسر لعنتی و عزیزم یا اسمت هر چی هست اینجا راحت باشی..
انگشتش رو چرخوند و اون رو به سمت سطل اشغال کنار پاشون گرفت.
-همه وسایلایی که داخل این کوفتین رو برای این گرفتم تا تو بهت حس تو خونه بودن دست بده. من بلد نیستم احساساتمو به زبون بیارم.به خاطر خدا حتی رومم نمیشه. ولی تموم تلاشمو کردم بهت نشون بدم برام مهمی. حتی به زبون اوردم. میخوای بگی نگفتم ولی من بهت گفتم میخوام با هم بمونیم..حالا اسم کوفتیش هر چی هست..میخوام با هم بمونیم..
و بعد یهو وسط حرفش ساکت شد و سر جاش چرخید و پشتش رو به اون کرد. میتونست از حرکت دستاش توی موهاش بفهمه کلافس ولی اون نمیتونست چیزی بگه. شوکه شده بود.
YOU ARE READING
🌸Love The Way You Lie [Completed_chanbaek]🌸
Fanfiction♥️••●کاپل: چانبک؛ سکای ♥️••○ژانر: رمنس؛ درام، زندگی روزانه، NC+18 ♥️••●خلاصه: چانیول یه بیزنس من موفق و یه دانشجوی برجسته تو دانشگاهشونه. این مرد موفق یه نقص کوچیک تو ظاهرش داره که با همه ی کوچیک بودنش، به چشم اطرافیانش بزرگ میاد. اون لکنت داره و سر...