Season 4 Part 17

2.1K 441 27
                                    

دفعه اولی که سهون کای رو توی اون متل لعنتی تنها گذاشت، اون گریه نکرد.

حتی یه قطره اشک هم نریخت و انتظار نداشت وقتی سه سال بعد باز از هم جدا میشن، دقیقا برعکس دفعه اول به محض اینکه تنها بشه شروع به گریه کنه.

به محض اینکه از قفل بودن در مطمعن شد به سمت تخت رفت و باسنش رو روی مبل گذاشت.

اشکای لعنتی ازار دهنش از چشماش میریختن و صورتش رو خیس میکردن و اون برای پوشوندنشون، انگار که کسی اونجا هس که میتونه اشکاش رو ببینه، با کف هر دو دستش صورتش رو پوشونده بود.

هق هقای ریز تا توی گلوش بالا میومدن و قفسه سینش تند تند تکون میخورد.

هر چقدر تلاش میکرد اشکاش رو کنترل کنه بیفایده بود و همه اینها تقصیر اون اوه سهون لعنتی بود!
چطور تونسته بود اون حرف ها رو بهش بزنه؟
هنوز نمیتونست باور کنه.

وقتی سهون به اون گفته بود که دیگه نمیدونه چرا قبلا دیدن دیک اذیتش میکرده اون باورش کرده بود.

اره یکم گارد گرفته بود! ولی بعد باورش کرده بود.
فکر میکرد واقعا سهون دیگه با جنسیت اون مشکلی نداره.

انتظار نداشت سهون اونجوری پسر بودنش رو بکوبه تو صورتش.
خب که چی؟ خودش هم یه دیک زشت لعنتی داشت.

چرا به خودش حق میداد که اونجوری بقیه رو به خاطر چیزی که هستن، تحقیر کنه؟

کای رو این موضوع حساس بود و سهون هم این رو میدونست. فقط فکر کردن به این موضوع که سهون با وجود دونستن حساسیتش از عمد دست گذاشته روی نقطه ضعفش عصبانیش میکرد. خب که چی؟

اونم نقطه ضعف سهون رو میدونست.

اون لعنتی خود خفن پندار به شدت روی توانایی های جنسیش حساس بود و اون هم این رو میدونست و فقط یه بار سر این موضوع اذیتش کرده بود. در حالیکه میتونست دفعه های بیشتری این کار رو انجام بده!

چرا فقط نمیتونست بی تفاوت باشه؟
چرا با اینکه خودش رو اماده کرده بود از قبل اشکاش بند نمیومدن؟

دلش میخواست به سهون مشت بزنه. باید اینکارو میکرد!
باید زمان رو به عقب برمیگردوند و لگد میزد به وسط پاهای دراز لعنتیش و یه جوری اینکارو میکرد که دیگه هیچوقت نتونه کسی رو بکنه!

برای چند ثانیه نفسش رو توی سینش حبس کرد و بعد وقتی هق هقاش به زور اروم شدن، دستاش رو از جلوی صورتش برداشت و به اینه جلوی تختش نگاه کرد. صورتش کاملا خیس بود و از چشمای پف کردش هنوز اشک میریخت.

از سهون متنفر بود!
اصلا هم ناراحت نبود. اصلا هم غصه نداشت. حتی براش مهم هم نبود که دیگه نمیتونه ببینتش. تموم اون خاطره های خوبی که داشتن رو توی قلبش دفن میکرد و دیگه حتی اسمش رو هم به زبون نمیاورد.

"لعنت بهت" بی مخاطب داد زد و روی تخت پهن شد. سرش رو توی بالش قایم کرد و قبل از اینکه دوباره گریش بگیره، چند ثانیه دیگه نفسش رو حبس کرد.

یعنی واقعا همه چیز تموم شده بود؟

***

سهون از اون دسته آدمهایی نبود که وقتی عصبانیه بخواد با کسی حرف بزنه. اون ترجیح میداد بره یه گوشه بچپه و اگه بشه فکرش رو مشغول یه چیز دیگه کنه و بعد چند ساعت خود به خود به حالت قبلش برگرده.

ولی اون روز نه کسی تنهاش می‌ذاشت و نه می‌تونست ذهنش رو به سمت چیزی جز جونگین سوق بده.

اونقدر عصبانیتش از صورتش معلوم بود که پسر عموی مزاحمش که فقط اومده بود خونش تا فضولی کنه، دم به دقیقه ازش میپرسید چرا ناراحته و بعد وقتی جوابی نمیشیند بهش پشت میکرد تا دوباره بره به آشپزخونه و به ذخایر غذایی تو یخچال اون دست برد بزنه.

سهون نگاه بی حوصله و عصبانیش رو روی ظرف های کثیف و پاکتای خالی کف زمین چرخوند و بعد سرش رو بالا آورد تا به اون موجود احمق چشم غره بره.

واقعا متعجب بود که چطور یه آدم می‌تونه تا این حد بهش دلایل متنوعی بده تا ازش بدش بیاد.
اگه اون پسر این کارو از عمد نمی‌کرد پس قطعا نمیتونست عادی باشه.

-نمیخوای بگی چی ناراحتت کرده هیونگ؟
مین هو در حالیکه یه سیب قرمز گاز میزد از آشپزخونه خارج شد و با دهن پر پرسید.

درسته که سهون وقتی خون جلوی چشماش رو می‌گرفت می‌تونست هر چی از دهنش در میاد بگه تا طرف مقابلش رو تحقیر کنه، ولی در بقیه مواقع یا زمانهایی که عصبانتیش رو تحت کنترلش داشت، ادم خودداری بود.

همیشه تموم سعیش رو میکرد تا الکی کسی رو نرنجونه و با ملاحظه باشه. مخصوصا اگه طرف مقابلش کسی بود که باهاش احساس راحتی نمیکرد بیشتر سعی میکرد جلوی زبونش رو بگیره.

و مین هو هم کسی نبود که سهون باهاش احساس راحتی کنه. حتی می‌تونست بگه کنار بکهیون از اون راحت تره و مین هو هم جز فضول، پرحرف، شلخته و بی ملاحظه بودن، اونقدرا هم ادم بدی نبود!

حداقل خوش قلب بود و وقتایی که اون به کمک نیاز داشت بدون هیچ تظاهری نگرانش میشد و سعی میکرد کمکش کنه.

برای همین اون لحظه سهون واقعا داشت جلوی خودش رو می‌گرفت تا یچیزی بارش نکنه.

سوالش رو بی جواب گذاشت و بعد از اینکه از روی مبل بلند شد، روی زمین خم شد تا اشغال هایی که اون پسر احمق ریخته بود رو جمع کنه.

و کاملا عمدی جوری که خشمش از مدلی که پلاستیک ها رو جمع میکنه، معلوم باشه، به اون ها چنگ میزد و بعد توی یه سینی پرتشون میکرد.

حتی اگه خودش هم ادم مرتبی نبود دلیل نداشت اجازه بده یه نفر دیگه بیاد خونش و کارش رو از عمد زیادتر کنه.

امیدوار بود بادی لنگویجش اونقدر گویا باشه که مینهو منظورش رو بگیره و شرش رو کم کنه.

ولی انگار ضریب هوشی مین هو از آخرین باری که همو دیده بودن، اصلا بیشتر نشده بود.
-چقدر سخت میگیری هیونگ، بذار بعدا جمعشون کن.

با جوابش سهون شوکه شد. واقعا نمیدونست چطوری امکان داره حتی یه ذره دی ان ای اون احمق شبیه خودش باشه.

اصلا چرا داشت به خاطر همچین احمقی به خودش فشار می اورد؟ فقط باید دهنش رو باز میکرد و اونو مینشوند سر جاش! بی ملاحظگی و احمق بودن هم حد و حدودی داشت.

هر چند یه بار دیگه بر خلاف میل باطنیش فقط یه نفس عمیق کشید و بعد دهنش رو بست.
واقعا نمی ارزید به خاطر یه همچین چیز کوچیکی باهاش دهن به دهن شه. حتی حوصلش رو هم نداشت.

-هیونگ باز با کسی دعوا کردی؟ انگار خیلی حوصله نداری.

چقدر عجیب که حداقل اینو فهمیده بود!

-نه
بی حوصله گفت و بعد کمرش رو صاف کرد تا سینی پر از ظرف و اشغال رو روی کانتر اشپزخونه بذاره.

-هیونگ امروز خیلی بد اخلاق شدیا. به بابام میگم.

عجب بچه ای! تو دلش گفت و بعد از اینکه تابی به چشماش داد، آروم به سمتش چرخید.

-و شاید خودت باعثش شدی؟
لحنش اونقدر تند بود که حتی خودش هم ازش پشیمون شد.

-منظورت چیه؟من کاری نکردم! از وقتی اومدم باهام حرف نمیزنی و تازه جوری نگام می‌کنی انگار دزدی چیزیم. هر چی غذا خوردم کوفتم شد!

خب انگار کافی بود! خودش نمیذاشت باهاش مهربون باشه.

-البته که بد نگات میکنم! چون توی احمق از وقتی اومدی یا داری میخوری یا داری میریزی! اگه میخوای غذا بخوری، کارتمو میدم برو تو گرون ترین رستوران این شهر یه چیزی کوفت کن. پس خونمو کثیف نکن و سرتو از تو یخچالمم بیرون بیار. من از اینا نیستم که حوصله داشته باشم روزی یه بار برم خرید.

می‌تونست از قیافه مینهو بخونه که خیلی بد شوکه شده و از اونجایی که همیشه سعی میکرد جلوی فامیل موجه باشه می‌تونست بفهمه چرا ولی اصلا ازش پشیمون نبود.

تا همونجاش هم زیادی تحملش کرده بود. مین هو خودش کسی بود که با کار ها و حرفاش اون رو مجبور کرده بود چنین واکنشی نشون بده. تقصیر اون نبود. تازه خیلی هم ملایم باهاش برخورد کرده بود.

-من..من..!
به نظر میومد مینهو کلمات رو گم کرده. دهنش رو باز و بسته میکرد و قادر نبود جملش رو کامل کنه و چند ثانیه بعد توی یه لحظه تاریخی، خیلی دراماتیک دهنش رو باز کرد و زیر گریه زد.

-با..باورم نمیشه..این حرفا.. رو میزنی هیونگ.. مگه من گدام؟
ما بین هق هقاش گفت و بعد دماغش رو بالا کشید.

سهون شوکه شده بود و نمیدونست چه واکنشی نشون بده.
سریع به سمت جایی که اون نشسته بود رفت و بالای سرش ایستاد و وقتی نتونست یه جمله مناسب پیدا کنه موهاش رو با کلافگی چنگ زد. زیر لب فحشی داد و بعد چشماش رو بست.

واقعا نمیتونست بفهمه چرا اون بچه داره انقدر دراماتیک رفتار می‌کنه. درسته، لحن اون یکم تند بود ولی نه اونقدری که کسی بخواد بابتش به گریه بیفته.

چرا همه کسایی که می‌شناخت تا این حد لوس بودن؟

-من منظورم این نبود که تو گدایی، فقط داشتم میگفتم یخچالمو خالی نکن چون حوصله ندارم دوباره برم خرید.

در حالیکه تو صداش درموندگی موج میزد گفت. ولی انگار باز هم کلماتی که انتخاب کرده بود، به مزاج اون بچه خوش نیومدن، چون به گریه بلندش ادامه داد و هیچ توجهی به اون نکرد.

سهون آهی کشید و بعد باسنش رو کنار اون موجود پر سر صدا روی مبل گذاشت. واقعا درمونده بود و نمیدونست باید چه کاری انجام بده.

-همه اینها..به خاطر اینه که..مامانم مرده..چون من مامان ندارم..بقیه بهم ظلم میکنن.

مین هو بلاخره دست از گریه کشید و وسط هق هقاش با یه لحن پر از گلایه گفت و بعد از تموم شدن حرفاش با پشت دست صورتش رو تمیز کرد و وقتی اشکاش دوباره شروع به ریختن کردن، دست از تلاش کشید و اینبار با یه صدای خفه مشغول عذا داریش شد.

موقعیتی که توش قرار داشتن، موقعیتی بود که سهون همه ی زندگیش رو ازش فرار کرده بود. اون واقعا نمیدونست به آدمی که تازه یه عزیز رو از دست داده باید چی بگه یا چطور دلداریش بده. دیده بود بقیه تو فیلم ها همو بغل میکنن ولی سهون فکر نمی‌کرد این حرکت به اون بیاد.

نگاه مینهو تو صورتش در حال گردش بود و سهون میدونست ازش انتظار یه ری اکشن داره ولی فقط تونست نگاهش رو ازش بدزده و گلوش رو صاف کنه.

لعنت به اون لحظه ای که نتونسته بود جلوی دهنش رو بگیره و با گفتن اون حرفها- هر چند که حقیقت داشتند- این دراما رو تولید کرده بود.

درسته که مینهو تازه مامانش رو از دست داده بود ولی سهون فکر نمی‌کرد اون پسر بعد از شیش ماه هنوز داغدار باشه و با وجود اینکه هیچ ربطی بین حرف های خودش و ری اکشن مینهو پیدا نمیکرد، یکم عذاب وجدان داشت. بقیه حق داشتن که میگفتن اون نمیتونه احساسات بقیه رو درک کنه ولی به خاطر خدا، چطور باید میتونست؟

یعنی چون اون پسر مامان نداشت باید می‌ذاشت هر کار اشتباهی دوست داره انجام بده تا یه وقت یاد یتیم بودنش نیفته؟
این اصلا منطقی نبود.

ولی اون لحظه نمیتونست اون حرف ها رو به پسری که کنارش نشسته بود بگه. حوصله نداشت دوباره صدای گریش رو بلند کنه.

برای بار دوم گلوش رو صاف کرد و نفس گرفت.
-میدونی، میفهممت..
اصلا نمی‌فهمید.

-ولی اینجوری نیست که بقیه بهت ظلم کنن..
در واقع خود مینهو داشت به بقیه ظلم میکرد.

-فقط تو چون مامان نداری رفتارهای بقیه بیشتر برات آزاردهنده شدن و اونا رو به این دید نگاه می‌کنی.
اصلا مگه همیشه مامانش ازش دفاع میکرد؟

امیدوار بود منظورش رو به مینهو رسونده باشه، هر چند خیلی از انتخاب کلماتش راضی نبود و این حس رو داشت که باید یه جور دیگه جمله بندی میکرد.

مین هو آب دماغش رو بالا کشید و سرش رو چرخوند.

-من..از وقتی مامانم رفته..میخواستم بیشتر داداشامو حفظ کنم..همش این حسو دارم که اگه اونا رو هم از دست بدم چی میشه..ولی اونا همشون زن دارن..و به نظر نمیاد براشون مهم باشه من تو اون خونه تنها موندم..من واقعا تنها موندم و دیگه هیچکسو ندارم..بابامم میخواد باز زن بگیره..یعنی میدونم این کارو می‌کنه..فکر میکردم حداقل تو دوستم داری هیونگ..فکر میکردم میشه به تو تکیه کنم..فکر نمی‌کردم مزاحمت باشم.

و حالا داشت کاری میکرد اون در مورد خودش حس بدی داشته باشه. تو دلش لعنتی فرستاد و تموم تلاشش رو کرد اخم نکنه. اون هیچ کار اشتباهی انجام نداده بود. کجای این موضوع که نمی‌خواست یه نفر بیاد تو خونش و با پررویی همه جا رو کثیف کنه غیر قابل درک بود؟

-نه تو مزاحم نیستی.
خودش رو مجبور کرد بگه و سرش رو به یه سمت دیگه چرخوند تا مینهو متوجه نشه چقدر توی دلش با این حرف موافق نیست. اگه یه موقعیت دیگه بود قطعا مزاحم به حساب میومد ولی از اونجایی که یکم دلش به حالش میسوخت، فعلا میتونست باهاش کنار بیاد.

-تازه همشون دور هم جمع میشن و به من نمیگن بیا..

انگار سر درد و دل مینهو تازه باز شده بود و سهون هنوز نمیدونست باید چی بگه یا چه رفتاری داشته باشه.

بعضی وقت ها مین هو رو درک میکرد ولی باز هم نمیتونست حرفی خلاف عقایدش بزنه و از اونجایی که میدونست عقاید اون چیزی نیست که مینهو دلش میخواد بشنوه فقط سکوت کرده بود و تلاش میکرد حداقل حالات چهرش پر از همدردی باشه.

اون شب مینهو بعد از اینکه کلی از تایمش رو گرفت اعلام کرد میخواد خونه اون بخوابه و از اونجایی که تخت سهون برای دو نفر به اندازه کافی جا داشت راضی نشد پایین بخوابه و در آخر ماجرا اینجوری تموم شد که جفتشون روی تخت با حداکثر فاصله خوابیدن و

مینهو تنها کسی بود که هیچ احساس بدی نداشت.

سهون دست هاش رو روی بالشت زیر سرش گذاشته بود و به سقف بالای سرش خیره بود.

حس بدی داشت که اجازه داده کسی جز جونگین روی تخت کنار اون بخوابه و از اونجایی که یه دلیل موجه هم براش داشت ولی باز نمیتونست خودش رو قانع کنه که اگه جونگین بفهمه ناراحت نمیشه.

جونگین خیلی حساس بود.
اونقدری که سهون باید هر لحظه مواظب تک تک رفتاراش می‌بود و از اونجایی که سهون هیچوقت عادت نداشت خودش رو درگیر قید و بند ها کنه، هم ناخواسته گند میزد و هم یه جاهایی اذیت میشد.

دیگه کم کم داشت حالش از تنشی که بینشون بود به هم میخورد، اون آرامش میخواست ولی اینجوری نبود که بتونه از جونگین دست بکشه.

🌸Love The Way You Lie [Completed_chanbaek]🌸 Where stories live. Discover now