chapter 1

5.2K 616 369
                                    

سلام نویسنده صوبت میکنه
غلط های املاییی بیشمارررریییی توی این فف هست
چون من همون لحظه تایپ کردم همون لحظه آپ کردم کلا از تولید به مصرف رسوندم
پس
بدونید قبل شما چند نفر دیگه هم غلط املاییارو دیدن ,
معلم های گل بخونید و رد شید 🙄💝💝💝💝💝
با عشق
.
.
.
.
.

دید لویی


اونقدر خسته هستم که حتی برای نجات جونم توان دویدن از جلو این ماشین که داره مستقیم بسمتم میاد رو ندارم ,پلکامو سفت رو هم میزارم , الانه که بخوره بهممممم, بدنمو جمع میکنم و چیزی که میشنوم یه صدای جیغ مانند از کشیده شدن چرخ های یه ماشینه , صدای باز شدن در ماشین ,صدای پاشنه ی کفش و دستی که رو شونه ام میاد , و خنده ی بلند

:پسر تو دیوونه ای هاهاها, داشتی میمیردی

چشامو باز کردم و لحظه ای شک نداشتم که دنیا شبیه یه رویا شده همه چی خوشگله مخصوصا پسری که زل زده به من , انگار همه چی داشت پر قاصدک میشد ,حباب میرفت بالا , و دیگ هیچی یادم نیست

...................

:لویی تاملینسون ,.... آره خانوم اسمش لوییه, میتونم ببینمش!

لیام, پسری که نمیدونست عصبی باشه یا ناراحت ,غمگین از اینکه پسر عموش رو تخت بیمارستان ,یا خوشحال که حداقل زندس , تو سردرگمی افکارش بلاخره شماره اتاق لویی توسط زنی که تو باجه ی اطلاعات بود رو شنید و سریع سمت اتاق دوید , و مدام شماره رو تکرار میکرد , و انگشت اشاره اش رو تو هوا تکون میداد ,با هر دری که رد می کرد

:خودشه

در رو سریع باز کرد و دید لویی روی تخت دراز کشیده و از دنیای اطرافش بی خبره ,کنار تخت نشست روی صندلی و دست لویی رو که سِرُم بهش وصل بود رو توی دستش گرفت .

:خدارو شکر ,خدارو شکر لویی,تو داشتی منو به کشتن میدادی , زودتر چشماتو باز کن چون تا صداتو نشنوم ,هیچکدوم از اراجیف پرستارا و دکترارو باور ندارم

لیام یه مرد محکم بود ,اون ۲۵ سال سن داشت و پنج سال از لویی بزرگتر بود , و مطمئن بود هیچ کس رو تو زندگیش بعد مادرش به اندازه ی لویی دوست نداره, خب تک فرزند بودن و از بچگی با این پسر با نمک و شیطون بزرگ شدن ,اونو بخودش وابسته کرده بود , و خب کسی نمیتونه قضاوتش کنه ,اون زیادی احساسی میشه

:هی لی! فک کنم بهتره یه پرستار خبر کنی

لیام دستپاچه از افکارش بیرون اومد و به لویی که با بیخیالی بهش زل زده بود نگاه کرد


:درد داری?چیزی میخوای?...

:هی هی آروم باش, گفتم صداشون کنی به تو رسیدگی کنن,داری پس میفتی پسر.

لویی لبخند نیمه جونی زد و سعی کرد بلند شه ,روی تخت نشست و به قیافه ی لیام خندید

:خدای من پسر,تو فوق العاده ای ,من هیچیم نیس,فقط بخاطر کم خونی و کار زیاد ,افتادم وسط جاده ,البته باید بگم چند لحظه بعد بهشت و دیدم و یه پسر جذاب,اوه لی ,میخام حقوق این ماهمو بدم تا یه بار دیگ ببینمش

:چی داری چرت و پرت میگی! کدوم پسر!? تو چطو میتونی انقد سریع مکس و از یاد ببری , البته اون احمق باید بمیره ,...هنوز یادم نرفته نذاشتی بیشتر بزنمش ,اون دیکهدو...

:آه لی , لطفا... ,مکس بزرگترین اشتباه زندگیم بود ,تنها چیزی که باید شکر گذار باشم اینه که ما فقط همو بوسیدیم نه بیشتر ,وگرنه نمیدونم چه اتفاقی برام میفتاد

و خب لازم نبود لیام چیز بیشتری بدون !

:اهم

هردو سرشونو سمت صدا برگردوندن , همون پسر بهشتی که لویی ازش میگفت با یه پلاستیک پر خوراکی و نوشیدنی توجهشون رو جلب کرد .

:سلام,در باز بود و خب من این هارو برای تو گرفتم لویی

لویی حس کرد چیزی درست وسط سینه اش تکون خورد,کف دستاش تب دار و قلبش تند تر زد ,اون پسر لعنتی جذاب اسمشو میدونس و براش نگران بود و کلی چیز خریده

:هی,عام,....بیا تو

:تو کی هستی!لوییو از کجا میشناسی

لیام باز گیج شده بود رو به لویی کرد
:این دیگه کیه ,خدای من لویی,تو چقدر سرعت عمل داری ,دوست پسرته? چرا هیچی به من نمیگی?

:هی هی هی ,اروم باش ,....تو منو خجالت زده میکنی

:لویی دوست پسر من نیست ,هرچند باعث افتخاره پسر به این زیبایی رو با این اسم صدا کنم..., من توخیابون رانندگی میکردم که لویی افتاد وسط جاده و من اوردمش بیمارستان

:اوه,من ,من متاسفم ,عاااا,خب پس باید تشکر کنم ,ممنونم که لویی مارو نجات دادی

لیام دست پسر رو محکم فشار داد و لبخند زد
کی میدونه که لیام فقط از بودن اون پسر خوشحال نبود و از روی قصد میخواست دستشو بشکنه ,مخصوصا بعد اون چرب زبونیش

:خب,خب تو اسم منو میدونی ,و اینم لیام پسر عمومه ,و تو !

:اوه خدای من ادبم کجا رفته

دست لویی رو گرفت و روشو بوسید
:اسم من زینه ,زین مالیک



🌘🌗🌖🌕🌔🌒🌓🌑

💥💙💚💥

سلام به همه این یه فنفیک لرریه
و کلی اتفاق غیر منتظره توش میفته
من به اخر خوش اعتقاد دارم ,اما این قراره یکم اذتتون هم بکنه

TWINSWhere stories live. Discover now