chapter10

2.5K 417 227
                                    

سفارش هارو ثبت کردم و برگشتم پیش هری
چرا انقد میخنده امشب
و چه مهمون وقت نشناسی

هنوز نیومده ,امیدوارم هیچ وقت نیاد ,اصا معلوم نیست زنه یا مرد هرچی هست از الان ازش بدم میاد ,
یعنی ,خب خیلی دیر کرده لابد هری براش مهم نیست ,  من تازه با هری کلی دوست شدم , اینجوری فکر میکنم همه چی خراب میشه , خب چون ادمای جدید کلی حرفای جدید دارن که بهت بزنن و دیگه وقتی برای من نمیمونه ,آه

:بشین

:چی?

:گفتم بشین ,تو خوبی لویی?

:من ویترم ,نمیتونم بشینم

:ولی من امشب تورو رزرو کردم

و بلند زد زیر خنده , چی گفت این الان! همونجوری گیج نگاش کردم و اون یقه لباسشو که تا نافش باز بود رو کمی مرتب کرد

:تو مهمون ویژه ی منی اقای تاملینسون ,لطفا بشین و انقد گیج نباش

وات د هل,الان هر چی فحش بود  داشتم به خودم میدادم! من ,مهمون ویژه ,وووهاااا ,اینجا چه خبره

پیشبندمو مرتب کردم و نگاهی به اطراف انداختم ,هیچی جز چند تا شمع ,نور ضعیف و شیشه های منتهی به خیابون وینسترون اینجا نیست , هوا داره گرم و خفه کننده میشه ,خیلی یه هویی!

لیوان آب رو برداشتم و یکم ازش نوشیدم ,انگار یه چیزی رو سینه امه و دیگه نمیتونم به هری نگاه کنم

:هی تو واقعا حالت خوبه?

دستشو از روی میز روی دستم گذاشت و تقریبا از جا پریدم

:ارههه,هه اوم, خب چرا چرا نذاشتی خودم سفارش بدم!

سعی کردم یکم فضا رو عوض کنم دارم بالا میارم , حالم واقعا خوب نیست استرس دارم

:چون دیگه مثل الان سورپرایز نمیشدی

:خب , دلیلش چیه ! من حتی تولدمم نیست!

:اوه شام اومد

:هنری پوستمو میکنه هری اینجا چه خبره?

:اروم باش , نگران شغلتم نباش , امشب و کامل با منی قبلا هماهنگ شده ,فقط شامتو بخور باشه?

:همه چی عجیبه!

هری فقط لبخند میزد و از استیکش میبرید و کلی از مزه اش تعریف میکرد , کمی شرایط رو هضم کردم و منم چنگال و کاردمو برداشتم و شروع کردم به خوردن

کمی از نوشیدنیش رو نوشید و زیر چشمی نگاهم میکرد ,واقعا راست میگفت استیکش حرف نداره

:مدت زیادی نیست که همو میشناسیم مگه نه?

:خب تقریبا سه ماه!?...اوم...من عادت ندارم در مورد زندگی خصوصی دوستام سوال کنم

:دوست... اوهوم, به جز لیام با کسی دوستی!?

TWINSOnde histórias criam vida. Descubra agora