chapter 30

1.9K 339 136
                                    


.
.
هری بیدار شد و هنوز چشماشو باز نکرده یاد دیشب افتاد که لویی گریون توی بغلش خوابید  , دستشو روی تخت کشید تا بتونه لویی رو پیدا کنه اما مجبور شد چشماشو باز کنه و چیزیو که با دستاش پیدا نکرد با چشماش ببینه

تخت خالی بود ,طوری که انگار هیچکس اونجا نبوده , پتو رو سریع کنار زد و از اتاق بیرون دوید , و توی دلش دعا کرد که لویی پیش ادوارد نرفته باشه

:لوییی?

:لویی?

اتاق ها حمام ها حیاط .... خونه خالی بود و فقط پترسون در حال آب دادن به گلها بود

:هی متیو

متیو سمت هری چرخید و شیلنگ رو پایین گرفت
:بله آقا?

:تو لویی رو ندیدی?

:یک ساعت پیش شایدم بیشتر رفتن بیرون , دیشب تا صبح توی بالکن بودن

:چی?...... اما اون .... , نگفت کجا میره?

:نپرسیدم آقا

هری سرشو تکون داد و شماره لویی رو گرفت , اما کسی جواب نمیداد , پیامی از کاترین دریافت کرده بود که برای دیشب بود ,اونو باز کرد و خوند

#من از خونه ی ادوارد اومدم بیرون , فردا بهش میگم لویی منو فحش داده و منم اومدم بیرون ;) #

الان نبود لویی موضوع مهم تری بود و داشت همه چیو خراب میکرد
بدون معطلی سمت روشویی رفت و صورتشو شست و کت شلوارشو پوشید و از خونه بیرون رفت

.

last night

louis pov

احساس خفگی میکردم , احساس میکردم دارم میمیرم , این چه حس مزخرفیه که دارم , تا حالا شده توی واقعیت خواب ببینی? ... من اون حس و دارم ,هیچ چیز برام واقعی نیست , حتی یه درصد هم باورم نمیشه ,دلم اروم نمیگیره , حس میکنم اون ادوارد نبود , حس میکنم یه مجسمه بود , دنیا داره دور سرم میچرخه ....

وارد خونه شدیم , هری منو مدام دلداری میداد , ولی من به این حرفا احتیاج ندارم , دوس دارم تنها باشم ,..... نه , میخوام برم و باهاش حرف بزنم ,باید برام توضیح بده , نیاز دارم ببینمش , ولی هری نمیذاره

:چیزی میخوری?... میخوای دوش بگیری?

سرمو تکون دادم و روی تخت نشستم ... چطوری برم بیرون از اینجا !

هری لباساشو عوض کرد و سمتم اومد و منو بین بازوهاش گرفت ... فکمو بهم فشار دادم و سعی کردم دیگه گریه نکنم ولی ...... چطور میتونم ? دستای ادوارد وقتی دورم پیچیده میشد , میتونستم قسم بخورم هیچ حسی بالا تر از این توی دنیا نیست , درد داره , این بغل درد داره ,دارم میسوزم

:لویی لاووو, خواهش میکنم ,... باز گریه نکن , چشماتو ببین , داری نابودشون میکنی

و من وقتی از چشمام گفت دیگه چیزی نشنیدم , واقعا چشمامو دوست داشت ?.... بغضمو خوردم و درد شدیدی توی گلوم حس کردم ... باشه گریه نمیکنم , درد بغض و تحمل میکنم , ...تنها جای زیبای من ! نمیخوام چیزی برای درخشش توی نگاهش نداشت باشم .... من چه مرگم شده

TWINSWhere stories live. Discover now