chapter16

2.4K 381 289
                                    

louisPOV

صبح از خواب بیدار شدم توی اتاق خواب هری , هیچکسی جز خودم توی اتاق نبود شایدم تو کل خونه .... حتما رفته سر کار ....اوه فاک من چطور خواب موندم !
فقط یه شورت پام بود و دویدم سمت سرویس و کارامو انجام دادم و برگشتم تو اتاق و خب دنبال لباسام گشتم , پیداشون نکردم ,فاک بهت هری لباسام کجان!

:الوووو? هری چرا بیدارم نکردی ? ....بیخیال لباسام کجان?....باشه باشه ,من الان عجله دارم.

قطع کردمو سریع رفتم سمت کمد ,خب لباسام اتو شده بودن با تشکر از هری ,یه لنگ شلوار و پوشیدمو مسواک زدم و شلوارو با هر بدبختی پوشیدم و دندونامم تمیز کردم برگشتم تو اتاق و لباسمو پوشیدم موهامو حالت دادم و کولمو انداختم و بدون خوردن چیزی یه راست رفتم بیرون ,از بخت بدم پاول هم نبودش ,وباید تا خیابون اصلی میدویدم , همینکه از در اصلی عمارت خارج شدم ماشین آشنایی از کنارم رد شد , نتونستم توشو ببینم البته مهم هم نبود من الان باید بِدَوَم فقط!

چند متر دویدم که صدای بوق ماشینی توجهمو جلب کرد ,همون ماشین مشکی ,ترسیدم که وایسم تا اینکه شیشه پایین اومد ,ادوارد بود اما اینجا چیکار میکرد اونم ساعت ۸ و ۵ دقیقه!

:اقای تاملینسون ? عجله دارید ?

:آه نه دارم ورزش میکنم !

:پس بهش ادامه بده

:ببین شوخی کردم , میشه منو برسونی?

:صبر کن تا یه پرونده از خونه بردارم ,الان میام

معطل نکرد و وارد خونه شد .

خب منطقی اینه که منتظرش وایسم,به دیوار تکیه دادم و با ونس هام به سنگ ریزه های کوچیک ضربه زدم که ادوارد برگشت و بوق زد ,سریع سوار شدم

:خب خیابون سامسون تقاطع ۱۲

حرکت نکرد و فقط منو نگاه کردم

:چیه?برو دیرم شده

:کمربند تاملینسون

آههههه ,این دیگه کیه? .... چشامو چرخوندمو کمربندمو بستم و بعد راه افتاد , هیچی نمیگفت و سکوت محض بود حتی نگاه هم نمیکرد سرصحبتو وا کنم ,... ولی باید میگفتم ,من دوست دارم باهاش صمیمی باشم ,مثل مثل دوست !

:اد...وارد!...عام ...میشه یه خواهشی کنم?

:نه

مستقیم جاده رو نگاه میکرد,راستش خیلی پرروعه ,یعنی چی نه

:خب پس ...من میگمش , لطفا دفه ی بعد منو و هری رو همراهی کن خواهش میکنم ,وقتی میری من حس بدی دارم و حس میکنم تنها میشم ,و حس میکنم بی ادبیه که اومدم خونتون ,اونجا مال تو هم هست لطفا نرو .

سرمو پایین انداخته بودم و با انگشتام ور میرفتم , خدا میدونه چقد ازش هم میترسم هم نمیترسم هم خجالت میکشم هم نه هم .... اون پراز تناقضه برام

TWINSDonde viven las historias. Descúbrelo ahora