.
.
.لویی از ماشین پیاده شد و و سمت ساختمون دوید که گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن , ولی توجه نکرد و از پله ها بالا دوید , که مامور جلوی در متوقفش کرد
:کارت شناساییتون لطفا
:نیاوردم نیاوردم من چند لحظه پیش داخل بودم از شرکت استایلزم باید برم داخل خواهش میکنم
:نمیشه آقا نمیتونم اجازه ی ورود بدم
:اقای استایلز داخله?
:اون همه خبرنگار رو ندیدی? همه رفتن
:کجا رفت ?
:آمممم
:خواهش میکنم , من لویی تاملینسونم اسممو سرچ کن , باور کن من راستشو میگم , فقط بگو کجا رفت
:از در پشتی پیاده رفتن
لویی سرشو تکون داد و دوید سمت پایین و برگشت سمت مامور
:از کدوم طرف برم ?
:پله هارو برو پایین , یه راهروی باریک کنار ساختمون سمت چپه , به خیابون لوزیو میرسی , امیدوارم بتونی پیداشون کنی
لویی سری تکون داد و با عجله سمت راهرو دوید , بعد یه در کوچیک فلزی راه به خیابون اصلی باز شد , سرشو چرخوند و به اطراف نگاه کرد , بالا رفته یا پایین ,
:اگه , جای اون بودم کجا میرفتم !
بلاخره دلو زد به دریا و سمت بالا دوید
: اومده پیاده روی , پس میره سمت بالا مگه نه , اون میخواد ماهیچه بسازه , اره , میدونم میدونم , خدایا خدایا
مرد قد بلندی با لباس سفید دید و سمتش دوید و زد روی شونه اش
:ببخشید
مرد با تعجب نگاهش کرد و لویی دستاشو تو هوا تکون داد و از مرد فاصله گرفت , سرشو چرخوند , بالا تا ته خیابون اثری از هیچ کسی نبود , پس چرخید و سمت پایین خیابون دوید
چند قدم بیشتر ندوید که سرشو بلند کرد و سر جاش ایستاد , لبخند توی صورتش هر لحظه پهن تر میشد و قفسه ی سینه اش بالا و پایین میرفت , و کم کم تونست نفس هاشو اروم کنه
YOU ARE READING
TWINS
Fanfiction❌Complete❌ ژانر : اجتماعی _رومنس #1 stylinson #2 larry #3 louisandharry #20 onedirection &...💙💚 وقتی بین دوست داشتن و عشق فاصله ای نیست اما تفاوت زیادی بین این دو کلمه اس مثلث عشقی دو قلوهای استایلز 💚💙💚و لویی این یه داستانه برای لرری (لدوارد)...