امروز خیلی استرس دارم حتی بیشتر از روزی که هری بهم پیشنهاد داد
ما رسما با هم وارد رابطه شدیم و اون دوست پسرمه ,راستش هروقت با خودمم تکرارش میکنم سرخ میشم ,خیلی وقته به مکس فکر نمیکنم و ذهنمو با هری و کاراهای باحالش پر کردم , استرس امروزم بخاطر پیامیه که فرستاده , امروز میره بیرمنگام و قراره به زین بگه ما باهمیم ,حس عجیبیهزین داره خودشو مجازات میکنه ,اونم بخاطر دختری که هرروز از زندگیش لذت میبره , پری دختر خیلی خوبیه و اینکه با زین کات کرده اونو آدم بده ی ماجرا نمیکنه اون خیلی دوستانه برخورد میکنه ,ولی خب وقتی عاشق میشی خیلی معادلات بهم میخوره
من هنوز هیچ کس از خانواده ی هری رو ندیدم ,تو خونشم هیچ عکسی نیست !
البته جما باهام تلفنی حرف زد اونم در حد چند کلمه و دلیلش هم این بود که از شدت تعجب که برادرش بلاخره خواسته با یه نفر باشه ,دختر خیلی باحالی بنظر میومد ,خب هنوز خیلی زوده که بخوام با مادرش و... صحبت کنمشیفت امشب رستوران خیلی پر ترافیک بود ,واقعا کمرم داره نصف میشه ,حس میکنم با یه گوی تخریب ,افتادن به جونم .
:هی لویی گوشیت توی لاکر خودشو کشت
جان بلند صدام زد و رفت تو اشپزخونه , رفتم سمت لاکر ,به هر حال شیفتم تمومه و باید لباسامو عوض کنملیام پین ! اونم ۵ تا میس کال و دو پیام
سریع باهاش تماس گرفتم و فکر نکنم حتی زنگ خورد که لیام گوشیو برداشت:کجا بودی پسر!
:اوه سلام لی ,اره من خوبم و ممنون که پرسیدی خیلی خسته ام
:لویی میشه امشب نیای اپارتمانت?
:وات د هل پینو?
:هییی,تو بهم بدهکاری اندازه تک تک موهای بدنت
:اوکی اوکی ,فقط محافظت ها یادتون نره , فعلا زوده یکی رو به جمعمون اضافه...لعنتی قطع کرد , خب جایی جز خونه ی هری ندارم ,و باید بهتون بگم من کلید دارم و اینکه مستخدم منو میشناسه ,گوشی رو برداشتم و ساعت رو نگاه کردم یک شبه , یعنی هری بیداره ! بهش زنگ بزنم ! برگشته یا نه! به هر حال من که دارم میرم خونه اش پس اگه برگشته میبینمش .
یه تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم به خونه اش ,اقای لستر در رودی رو برام باز کرد و من براش دست تکون دادم , چراغ های خونه روشنه ! خیلی عجیبه , بعد یکم پیاده روی بلاخره به در خونه رسیدم و در و باز کردم ,نگاهی به اطراف انداختم ,سکوت محض !
از پله ها بالا رفتم و وسایلمو تو اتاقی که همیشه توش بودم گذاشتم ,رفتم دوش گرفتم و موهامو خشک کردم تی شرت گشادم و شلوارکم و پوشیدم ,جلوی اتاق هری ایستادم و در زدم ,هنوز برنگشته چرخیدم که برم پایین چیزی بخورم که اتاق ته راهرو نظرمو جلب کرد
وات د فاک!
این اتاق هیچ وقت چراغش روشن نبوده ! هر چند نورش ضعیفه که انگار چراغ شب فقط روشنه
یکم ترسیدم اروم اروم سمت اتاق حرکت کردم
در بزنم!
YOU ARE READING
TWINS
Fanfiction❌Complete❌ ژانر : اجتماعی _رومنس #1 stylinson #2 larry #3 louisandharry #20 onedirection &...💙💚 وقتی بین دوست داشتن و عشق فاصله ای نیست اما تفاوت زیادی بین این دو کلمه اس مثلث عشقی دو قلوهای استایلز 💚💙💚و لویی این یه داستانه برای لرری (لدوارد)...