CHAPTER 10 S2

1.9K 316 377
                                    

.
.
.
:عاه,عووم

چند بار پلک زد تا بلاخره چشماشو باز کرد سرشو چرخوند ,نگاهی به اطراف انداخت , یه هو درد شدیدی توی بدنش پیچید , پاهاش سنگین شده بودن , و دستش

دست چپشو بلند کرد و محکم دست راستشو گرفت و هیس خفیفی کشید , محکم فکشو بهم فشار داد

از این بدتر نمیشد که حس کنه جمجمه اش از درد داره سوراخ میشه , با یاداوری دیروز که چطور پیچید توی گارد و همه جا براش تاریک شد بسختی خودشو بلند کرد و روی دکمه ی کنار تختش کوبید

داد زدن فایده نداشت چون صدا از این اتاق بیرون نمیرفت , چند متر اون طرف تر روی تختی که برای مواقعی که نایل میومد پیشش گذاشته بود لویی رو دید که راحت خوابش برده

پاتریشیا و دکتر بکینز سریع وارد اتاق شدن , علایم ادوارد رو چک کردن

:خوشحالم بهوش اومدید اقای استایلز

:ممنون دکتر بکینز

:ادوارد ,خدارو شکر بهوش اومدی ,تو قرار بود زودتر از اینا بیدار شی

دستشو کنار سرش فشار داد
:هری کجاست ? ...عاخخخخ , کل بدنم درد داره

:هری پایینه

:حالش خوبه ?

پاتریشیا چشماشو چرخوند
:کاملا سالمه البته جسمی

:میشه بهش بگی بیاد ببینمش ,لطفا بهم مسکن و خواب اور نزن دکتر بکینز

نگاهی به لویی انداخت
:چرا اینجا خوابیده ? به جوو بگید ببرتش به اتاق آبی

پاتریشیا سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت

:خوشبختانه وضعیتتون کاملا استیبله , برای درد ها بهتره یکم تحملشون کنید , نمیخوام عوارضشون روتون اثر بذاره , قرص های خودتونو قطع کردم تا بتونم براتون ارامبخش تجویز کنم

:ممنونم , میشه یه لیوان آب بهم بدید ?

بکینز یخچال رو باز کرد و یه لیوان آب پر کرد و به سمت ادوارد گرفت

:چرا پاهام انقدر سنگینه

:نگران نباشید ,شما فقط شکستی دست راست دارید ,پاهاتون سالمه , چون تحرک نداشتید این حس و دارید

:ساعت چنده?

:چهار صبح

نگاه ادوارد همچنان روی لویی بود
:از دیشب همینجا بود ,تا چند ساعت پیش هم بیدار بود

ادوارد آه بلندی کشید
لیوان رو کنار گذاشت و سرشو تکون داد

بعد چند لحظه جوو و پاتریشیا داخل اتاق شدن
:خدای من ... آقای استایلز

جوو مرزی با گریه نداشت ,اونقدر خوشحال بود که خود ادوارد فکر میکرد باید اون مرد گنده رو بغل کنه تا بهش ثابت کنه زندس

TWINSDonde viven las historias. Descúbrelo ahora