part 1

1.5K 96 11
                                    

امروز هم مثل روزای خسته کننده و طاقت فرسای دیگه بود.امروز هم برو مدرسه.با صد تا بادیگارد به خونه برگرد...با کسی جز کسایی که تحت کنترل هستند دوست نشو و کلی دنگ و فنگ اعصاب خورد کن.
دیگه خسته شده بود.چرا پدر اون باید کاندید رییس جمهوری میشد؟اون چه گناهی کرده بود که باید بچه ی چنین ادمی میبود؟

بکهیون.بیون بکهیون.از خاندان بزرگ بیون ها بود.شونزده ساله...به نظر خودش آدم شوخ طبعی بود.ولی انگار شغل پدرش داشت روش تاثیر میزاشت.
لوهان دوستش بود.پسر خیلی بامزه و مثل خودش خیلی خوشگل.فعلا اون تنها دوستش به شمار میرفت.اره دی او هم یکی از اونا به شمار میرفت ولی الان پیداش نبود.
البته اگه خودش میخواست میتونست کلی دوست داشته باشم ولی ...مشکل پدرش بود.حتی اون لوهان که اجازه داده شده بود ، پدرش دست راست پدر بکهیون بود.در واقع پدرش بخاطر نزدیکی اون و لوهان اینکارو کرد و خودشم خانواده ی لوهانو میشناخت.برای همین گذاشت باهاش دوست باشه.بیشتر اوقات یا اون خونه لوهان بود یا لوهان خونه اونا.بیشتر اتفاق میوفتاد که لوهان بعد از مدرسه با اون میرفت خونشون و بعد از اون با پدرش به خونه برمیگشت .

امروز هم مثل روزای قبل یک زنگ مونده بود تا مدرسه تعطیل بشه.
با غرغر رو به لوهان گفت.
بکهیون:لوهان..بس کن دیگه...بیا دیگه..خسته شدم.
لوهان:چند بار بگم بک؟من امروز باهات نمیام.من امروز باهات نمیام جیگر...بازم بگم؟
با همون لحنش ادامه داد:آخه چرا..تو قول دادی امروز فصل سه ریاضی رو با هم کار کنیم..من هیچی ازش نمیفهمم.
لوهان:آقای بکهیون...بکهیون گل.یکمی هم خل...چند بار بگم؟..واقعا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟...من کتاب علوممو خونه پسر عموم جا گذاشتم...باید برم ازش بگیرم...از اونجا هم باید برم خونه بخونمش.حالیت شد یا دوباره بگم؟
بکهیون:نه...من نمیدونم...فردا که علوم نداریم...بعد از اینکه از خونه ما رفتی هم میتونی بگیریش.
لوهان:نوچ...امروز میخوام بگیرمش.
بکهیون:لوهانا...اذیت نکن دیگه...امروز اصلا حس خوبی ندارم.
لوهان:برو گمشو...هر وقت نمیتونم باهات بیامم میگی حس خوبی نداری...برو بابا...مگه خودت رزمی کار نیستی؟عمم چهار سال رفت تکواندو؟
بکهیون:یکجور میگی چهار سال انگار ادم با چهار سال رفتن باشگاه میشه بروسلی...تازه احمق...من که نمیتونم حریف چهار نفر بشم...فوق فوقش سه نفر.
لوهان:به هر حال...اگه امروز هم نرم دنبال کتاب علوم...از حرص تو هم که شده باهات نمیام.
حرصش گرفت:نیا...به درک...کلی بادیگارد دارم.تو رو میخوام چیکار؟
بعد کلی غر زدن سر لوهان بالاخره رضایت داد بره سر کلاس.

لوهان به دفتر اطلاع داد که نمیتونه مدرسه باشه و مشکلی براش پیش اومده.یک زنگ مونده بود به آخر از مدرسه بیرون زد.و حالا بکهیون مونده بود با بچه هایی که جرعت نمیکردند بهش تو بگن.و یا وقتی میرفت پیششون قشنگ نود درجه خم میشدند.فقط اون قلدرا بود که هیچ کاری نمیکردند چون میدونستند تو دردسر میوفتند.

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now