part 39

54 11 5
                                    

فضای خفه ی خونه میخواست هر لحظه بیشتر توی تنگنا قرارش بده.حالش داشت بهم میخورد.هرکسی توی لاک خودش بود و کای دقیقا نمیدونست باید چه غلطی بکنه.احتیاج داشت توی فضای بیرون از کلبه ی درختی قدم بزنه.اطرافش کیونگسو رو ندید.شاید اون تنها کسی بود که میتونست اینجا کمی حوصله سر بر نباشه.
سرشو تکون داد.حس و حال عجیبی درونش احساس میکرد که باعث بدخلق شدنش بود.هیچوقت اینو تجربه نکرد و حالا نگران و عصبیش میکرد.میخواست دعوا راه بندازه.
از کلبه بیرون زد.اطراف قدم زد و بوی علف های تازه خیس شده رو نفس کشید.باید حال خودشو بهتر میکرد.
یک اتاقک کوچیک به چشمش اومد.میتونست انباری بشه.نزدیکش شد و براندازش کرد.واردش شد و اطراف و وسایلو چک کرد.بوی چوب نم‌دار به دلش نشست.اما حس و حال عجیبش،گیج کننده تر شد.
صدای ناآشنایی به گوشش رسید که توی اعماق ذهن درگیرش،یک فولدر جدید باز کرد.جملاتی که توی ذهنش آماس میشدن و این حتی از تصور دور بود.
کمی عقبگرد کرد و به در بسته زل زد.پشت اون تیکه چوب جوابش نشسته بود.انگشتاش با تردید جلو رفت و کمی بازش کرد.از لای دری که فقط یکم بهش میدان دید میداد، میتونست یک چیزایی ببینه.اون همون نزدیکیا بود.توی هوای نمناکی که همین چند دقیقه پیش بارونش قطع شده بود؛از بین علف هایی که دسته دسته در حالی که ریشه هاشون توی زمینه میرقصیدن؛اون سر خوش از روشون رد میشد و برای خودش آهنگ میخوند...آره همه ی اینارو میتونست از لای در چوبی ببینه! دری که لحظه ای بخاطر باد بیشتر باز شد و کوتوله ی سکسی پسرو دید که ناخواسته بهش لبخند زده!...و بعد چنان محکم به هم کوبیده شد که از جا پروندش و تمام بدنشو لرزوند.
‏‎کای:تو...منو دیدی!؟
‏‎
دستشو روی سرش گذاشت.نمیدونست چش شده.احساسات ضد و نقیضش حالا بیشتر توی تنش جولان میدادن.حس خوبی اطرافش نداشت.چطور جرعت کرده بود با لبای کش اومده اما بسته ای که حرفی برای گفتن داشتن نگاهش کنه؟اون مستحقش نبود.حتی با فکر به کوتولش میتونست ارزش اونو پایین بیاره.اونو برای خودش ممنوعه در نظر‌ میگرفت.اهمیت و حتی لولش بیشتر از اینا بود.اون یک انسان موفق و یک پلیس درجه دار توی زندگی کوفتیش شده بود.اون بازی لعنتی میتونست بره به جهنم.نمیخواست دوباره عاشق بشه و یا حتی به اشتباه اونو توی یک عشق یک طرفه بندازه.
نفس گرفته ای که مانعش بود قفسه ی سینشو به در آورد.این بار با سری پایین افتاده از انباری چوبی بیرون زد.سنگینی نگاه اونو حس میکرد.نباید اهمیت میداد درسته؟
ذهنش اونقدر درگیر بود که نتونست چشمای‌گیج پلیس قد کوتاهو ببینه.احساساتشو نفهمید و حتی میخواست که نفهمه.
‏‎دی او:کای!

سرجا ایستاد.چشماشو کلافه روی هم فشار داد.الان نه.الان نه.وقتش نبود!نمیتونست لبخند مهربونشو توی اون هیاهوی قلب و مغزش بهش نشون بده.این حق کیونگسو بود که باهاش خوب رفتار کنه.
اون بهش نزدیک تر شد.شوخیش گرفته بود؟نمیتونست ببینه خودشو گم کرده؟
‏‎دی او:میخواد هر جور که بخواد پیش بره.باید یک چیزی بهت بگم.
تنش یخ کرد و چشماش درجه ای باز تر شد.نفسش توی سینش موند و خیلی سریع جوابشو داد.
کای:الان نمیشه.
پاهاش تکون داد اما‌ احتمال نود درصد لو میرفت.این یک فاکداپ به حساب میومد و اون میتونست خیلی راحت یک دستی بزنه.
نتونست نفس هاشو با حس حرکت دی او سمتش گیر بیاره.قدم هاشو تند کرده بود تا بهش برسه.بازوش چنگ زده شد اما انگار پلیس قد کوتاهم از رو به رو شدن چشما و قفل شدن نگاهشون میترسید.نمیتونست همه چیو ول کنه و بیخیال سمتش بچرخه.
‏دی او:ولی مهمه.
‏‎کای:گفتم که نمیشه...نه.
قدمی که هنوز کامل برداشته نشده بود با مشت شدن انگشتایی که هنوز دور بازوش بودن،ثابت موند.صدای دی او ولوم گرفت اما لرزش داشت.
‏‎دی او:کیم جونگین من همیشه قدرت حرف زدن ندارم!

 ** ONE SIDED LOVE **Where stories live. Discover now