Part 19

142 27 3
                                    

لبخند کمرنگی زد و کنارش روی مبل نشست.اون پسر کمی دلخور به نظر میرسید.منتظر بود تا حرفاشو بشنوه.
لوهان:بکهیون کجاست؟تا الان کجا بودین؟
سهون:بردمش پیش پدرش.
لوهان:من اینجا هیچی ندارم تا تماس باهاتون داشته باشم.ولم نکن.
سهون:بریم برات یه مبایل بخرم.
لباشو جلو داد.اخمای محوشو توی هم برد و با صدای آرومی اعتراض کرد.
لوهان:نیازی نیست.میتونم از مادرم بگیرم.
سهون:ممکنه پارک مبایلتو ردیابی کرده باشه...باید همه چیو در نظر بگیرم.
لوهان نفس عمیق و کلافه ای کشید.از طرفی حوصله ی بحث کردن باهاشو نداشت از طرف دیگه دلش نمیخواست حالا که کمی با هم بهتر شدن،یه خلائی این وسط ایجاد کنه.

شنیدن صداش که سوال جدیدی میپرسید باعث شد سرشو بالا بگیره و به حرفش فکر کنه.
سهون:کایو میشناسی؟
لوهان:کای؟...همون که مرده!؟
سهون:نمرده..زندانه.
لوهان:آ...آها...اونجاست.
سهون:امروز میریم پیشش.
لوهان:میریم!؟
سهون:میتونی باهام بیای.دفعه ی قبل درباره ی تو ازم پرسید.
ابروهاش از تعجب بالا رفتن.چند ثانیه بهش زل زد و میخواست جواب دیگه ای بشنوه اما سهون خیلی سریع از کنارش رد شد.
سهون:نمیدونم...نظری ندارم.اگه میای آماده شو بریم.
پسر بزرگ تر اون روز برای دوستش یه موبایل گرون قیمت خرید.موبایلی که لوهان با دیدنش یه لبخند گرم زد و تشکر کرد.گرفتن اون برای لوهانی که وضع مالیش خوب بود کاری نداشت.اما این اصرار سهون بود که خودش میخواست تهیه کنه و ممکنه خطرناک باشه!
بیرون مغازه روی یکی از صندلی های اطراف نشستن.پیاده روی اون روز خستشون کرده بود و نیاز به استراحت داشتن.
لوهان جعبه ی کوچیکو باز کرد.توی پلاستیک انداخت و موبایلو بین دستاش گرفت.صدای دوستشو شنید.
سهون:نمیخوای اولین عکس با موبایل جدیدت سلفی با بست فرندت باشه؟
لوهان با یه لبخند خجالت و سوییت سرشو تکون داد.دوربینشو باز کرد و دستاشو بالا گرفت.
لوهان:یک دو...سه.
عکس ذخیره شد.دستشو پایین برد و بهش نگاه کرد.
لوهان:قشنگه...دوسش دارم.
سهون:منم همینطور.

عکسی که اون روز گرفتن هیچوقت از توی اون موبایل حذف نشد.حتی زمانهایی که مشکلات بزرگی بینشون اتفاق افتاد و اونارو از هم دور کرد.با همه ی اینا لوهان عکسشونو دوست داشت.
تایم ظهرشونو بیرون موندن.ناهار خوردن و کلی حرف و شیطنت کردن.خوش گذرونی های کوچیک و لمس های کوتاهی که هر دوشونو به فکر فرو میبرد اما برای کنار اومدن باهاش خودشونو سرزنش میکردن.
متلک هایی که اون روز به دخترای سر راهشون انداختن،برای جفتشن عجیب بود.هر دو پا به پای هم جلو میرفتن اما یه جو غریبی کنارشون بود.
و در آخر وقتی کم مونده بود استخوان های لوهان بین ضربه ی کیف دختری که بهش گر داده بود،خورد بشه دستشو گرفت و دور شد
سهون:کافیه...بریم.وقت ملاقاته.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سهون:چی دارین میگن؟یعنی چی نمیتونم ببینمش؟امروز روز ملاقاته!
سرباز:خوابه.
سهون:داری منو دست به سر میکنی...خوابه یا نمیتونم ببینمش!؟
سرباز:صداتو بیار پایین بچه.
سهون:کجاست؟من اینجارو روی سرتون خراب میکنم...باهاش چیکار کردین؟
دیدن سربانی که وارد اتاق شد و به نظر با اونا کار داشت،باعث شد سر پا بایسته و منتظر بمونه.اونا نسبت به پلیس های جلووشن سن خیلی کمی داشتناما دلیل نمیشد عقب بکشن.
سربان:راهنماییشون کن.
حرکت بعدی سرباز با یه کوبش پاش روی زمین همراه بود.صدای محکمش شنید شد.
سرباز:چشم قربان...از این طرف.

 ** ONE SIDED LOVE **حيث تعيش القصص. اكتشف الآن