part 40

66 10 4
                                    

نفس توی سینش گیر کرد.به این موضوع حتی توی ناخودآگاهش هم فکر نکرده بود.میتونست اون غوغایی که توی وجود پسر ایجاد کرده رو حالا به چشم ببینه.و با بی رحمی تمام،کل این مدت بهش بی توجهی کرد.این بیش از حد تحملش دردناک بود.درد عشق یک طرفه رو کشیده با این حال سهون هیچوقت بهش سخت نگرفت و نگرانش بود.اما خودش چی؟حتی یک دلگرمی کوچیک نصیبش نکرده بود.از خودش ناامید شد.چطور تونست همچین دیوی باشه؟
برای چند ثانیه بدون کوچیک ترین حرکتی فقط بهش زل زد.حرفی برای گفتن نداشت.اون باعث و بانی حال و روز دوستش بود.
دی او:آره.من شرطو باختم....من عاشقت شدم کیم جونگین.لعنت بهت.

صدای آروم و بغض دارش دنیاشو بهم ریخت.جملات توی سرش معنی گرفتن و دستاش شل شد.این یک اعتراف واضح بود!چطور امکان داشت!؟
دستای پسر بالا اومد و با شدت پسش زد.هلش داد و اهمیت نداشت چقدر سخت تونست تعادل بدنشو حفظ کنه.کیونگسو پشت سر هم حرفاشو توی سرش کوبید و بهش فرصت کافی برای هضمشون نداد.
دی او:چیه؟میخوای مسخرم کنی؟بکن.هر چقدر دوست داری مسخرم کن...حالا که بردی برو دیگه.قرار بود ترکم کنی...آفرین تو بردی.به قول خودت قلبم برات به تلپ تلپ افتاد.مسخرس.از همون روزی که توی سلولت بودی و بوسیدمت از همون روز یجوری شدم و این تقصیر تو بود.نمیخواستم اینطوری شه ولی شد...سعی کردم با خودم کنار بیام و نزدیکت نشم،خواستم در حد رفیق فاصلمو باهات رعایت کنم اما نذاشتی.چرا؟تو که اول بدت میومد!بهت گفتم بیا دوست باشیم.گفتم خوشت نمیاد بهت نزدیک نشدم.یادت نمیاد؟ اما تو این بازیو راه انداختی و بهم قول دادی کاری میکنی عاشقت بشم بدون اینکه به بعدش فکر کنی.سعی میکردم خودم،خودمو با حرفایی که بهت میزدم قانع کنم میگفتم نه آدم مگه با چند تا بوسه عاشق میشه!دوست داشتن به این راحتی نیست.میگفتم من با آدمای زیادی خوابیدم این که سهله...خودمو نمیشناسم با من چیکار کردی؟وقتی اون روز،اون حرومزاده ی لعنتی میله ی کوفتی رو توی باسنم فرو کرد به این فکر میکردم چرا حواسم پرت توعه؟بخاطر تو فکرم حتی سمت سکس با بقیه نمیرفت.حسی بهشون نداشتم من حتی تحریک نمیشدم!کافی بود به بوسمون فکر کنم...لعنت بهت کاشکی هیچوقت اون شرط لعنتی رو نمیذاشتی.چرااا؟چراااا به این فکر افتادیم احساساتمونو به بازی بگیریم وقتی نمیخواستیم حتی ادامه ای برای خودمون داشته باشیم؟این مسخره بازیمون چه دلیل گوهی داشت؟چرا وارد زندگیم شدی و این آرامشو ازم گرفتی؟انداختن سنگ توی زندگی‌من چی نصیبت کرد؟یک چیزی بگو تا آرومم کنه!تو منو به این وضع انداختی.من آسون ترین هدف برای دست انداختنت بودم نه؟فقط خواستی این تایم که بیرونی با یکی لاس بزنی کی بهتر از من که حتی میتونی بهش توهین کنی!الان داری بهم میخندی نه؟خوش حالی چون پیروز شدی تو شرطو بردی....من...م...من باختم.

تکیشو به درخت داد.نمیتونست به خودش مسلط باشه.آب گلوی خشک شده اش اذییتش میکرد.نمیدونست باید چه واکنش درستی ارائه بده.اوضاعش هیچوقت اینطوری نبود.اون حتی یک شوخی مسخره نبود که بعدا بخواد بهش بخنده.نمیدونست باید چه غلطی بکنه.رگبار جملات غیر منتظرش توی سرش کوبیده شدن و نفسشو بریدن.
دی او:به این فکر میکنی چرا بهت نگفتم؟...چون میترسیدم همینقدر که کنارمی بری.امروز دلمو زدم به دریا.تا بهت بگم.وقتی دیدم از لای در بهم خیره شدی با خودم گفتم آره وقتشه.خودشه بگو.فوقش ردم میکنه.میگه نه نمیشه.حداقل تلاشمو کردم...اما گند زدی به تمام باورایی که به خودم داشتم.تو حتی بهم فرصت ندادی.بهم اجازه ندادی بهت بگم یک حسایی بهت دارم.نذاشتی بهت بگم وقتی اسم کوچیکمو صدا میزنی حالم عوض میشه.بهم فرصت ندادی که بهت بگم من خیلی وقته قلبم از اختیارم خارج شده...آرههه من شرطمونو باختم...ولی با اینکه شنیدی من همیشه قدرت حرف زدن ندارم باز هم بهم گوش ندادی...از این ظالمانه تر هم هست؟
کای:تو
دی او:میدونم.میدونم بازم داری به چی فکر میکنی...میدونم شرطمون این بود که اگه من باختم باید ترکت کنم.میدونم دیگه حق ندارم ببینمت.من نمیگم وااای عاشقت شدم ترکم نکن.من خودم میرم چون شرطمون همین بوده.من فقط یکم زخمی شدم.به این نمایشی که راه انداختم اکتفا نکن همشون برای خودمه.اصلا حالا پشیمونم که بهت گفتم نمیخوام حتی اگه یک درصد ممکنه،عذاب وجدان بهت بدم...من هیچوقت اینجوری نبودم قسم میخورم.بی اعتبار نشدن لازمه ی کاری من بود ولی حالا فهمیدم که راه اشتباهیو از اول انتخاب کردم.
بغضش برای لحظه ای خفش کرد و اجازه ی ادامه دادن بهش نداد.چهرش درهم شد.خجالت کشید.نمیتونست خودشو انقدر ضعیف ببینه.دستاش صورتشو کاور کردن و به سختی صداشو خفه کرد.اما شونه هایی که میلرزیدن گویای همه چی بود.
میخواست حرفاشو بزنه و هر چه سریع تر خودش گم و‌ گور کنه.دستاشو برداشت و چشمای قرمز و مظلومش در معرض دید قرار گرفت.نمیخواست ترحم برانگیز باشه.اما ناامیدی از توش کاملا قابل خوندن بود.
دی او:من...برای آخرین بار یک چیزی ازت میخوام.نمیدونم شاید زیادی باشه شاید باعث بشه من سخت تر همه چیو فراموش کنم شاید اصلا بیشتر از قبل مسخرم کنی ولی...من برات انجامش دادم،حالا ازت میخوام بهم این اجازه رو بدی.من میرم و یک خاطره ازم باقی میمونه.و تو مطمعنا کسیو پیدا میکنی مثل من که بهت کمک میکنه بقیه ی چیزهایی که با من وقت نشد تمام کنی رو به آخر برسونی.میرم انگار که هیچوقت نبودم.اگه بخوای حتی از زندان هم انتقالی میگیرم...ولی...من این آخرین چیزیه که باید انجامش بدم.

 ** ONE SIDED LOVE **Onde histórias criam vida. Descubra agora