جلوی آینه ی قدی ایستاد.بدنش کمی به چپ متمایل بود و از گوشه ی چشم پشت کتفشو نگاه میکرد.لایه ای از پوستش کنده شده بود و زخم های عمیق و خونمردگی های عجیبی به چشم میومد.درد داشت!
فامیل های روی اعصابش خونه روترککرده بودن.اولش براش سخت بود باهاش تنها بشه.اما وقتی چانیول بدون حرفی خودشو داخل اتاقش حبس کرد و ساعت ها بیرون نیومد خیالش تونست کمی آروم بگیره.اما هنوز قلبش محکم میکوبید و بهش اخطار میداد.با هیولا توی یک خونه ای!
روی تخت نشست.حس خوبی به اونجا بودن نداشت. پرونده ی جدیدی توی سرش باز شده بود که به مذاقش خوش نمیومد.به نظر نمیرسید بخواد بی دردسر جلو بره.فوت ناگهانی مرد زندگیش به این حس دامن زده بود و ذهنش درگیر پدرش بود.جز اون؟فاک خیلی چیزا بود که باید بهش فکر میکرد مثل مدرسه ی کوفتیش که خیلی وقت بود عقب افتاده!حتی کتاباش همراهش نبودن.
صدای بلند کوبیده شدن در ورودی خونه از جا پروندش.سرش با تردید چرخید و چند ثانیه بعد در حالی که چانیول سراسیمه خودشو بهش رسونده بود با چشمای در اومده بهش زل زد.بازوش گرفته و کشیده شد.
چانیول:افراد پدرم...زود باش.
مخالفتی نکرد.جرعت نداشت اینکارو بکنه.انتخاب پسر کمد رو به روشون بود.کمد کوچیکی که فضای کمی داشت و مجبور بودن به سختی بایستن!چانیول روشو سمتش کرد و بکهیونو بالا کشید.مجبورش کرد پشت بهش تکیشو بهش بده.لباس هارو جلو کشید.همون لحظه که درهای چوبی روی هم اومدن،در اتاق به سمت دیوار پرت شد.چند نفر داخل ریختن و اسلحه ها بالا اومد.
بدن بکهیون شوکه با دیدنشون تکون خورد و لحظه ی بعد دستای چانیول روی بینی و دهانش رو کاور کرد.محکم بهش فشرده و صدای ترسیدش کنار گوشش رها شد.
چانیول:خواهش میکنم.ساکت بمون.
میدونست نباید کسی بفهمه اونجان.بکهیون قبلا هم این حسو داشت.وقتی داشت از ترس سکته میکرد و مادرشو جلوی چشماش کشتن!تمام بدنش به سرعت عرق و دست و پاهاش قفل کردن.دستای چانیول از اشک هاش خیس شدن.میدونست اون توقع همچین واکنشی رو نداره اما فاک بکهیون کم مونده بود خودشو خیس کنه.مرد:اینجا نیستن...بریم.
تفکر مرد درباره ی اینکه سریع وارد عمل شده و توی این تایم کوتاه نمیتونن اون دو نفر قایم شده باشن،اشتباه محض بود.اونا بودن درست توی یک قدمی.حتی مغزش میرسید ممکنه اونجا باشن اما آوردن اسمِ اون زمان کوتاه پیش خودش،کل پلنشو خراب کرد.
اونا رفتن.در ورودی خونه به صدا در اومد و دوباره تنها شدن.نفس های لرزون چانیول از دهن بیرون اومد و قلبش آروم تر شد.فشار دستش از روی صورت بکهیون کم تر و خواست به جلو هدایتش کنه که با چرخش گردن پسرک به سمتش ثانیه ای مکث کرد.با تردید چشماشو بهش داد. خاموش کردن احساسات تلخ جزء اولین اقدام ها باید صورت میگرفت اما حالا...اونو جلوی خودش درست توی دو سانتی خودش داشت.بهش زل زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد.دستاش شل شد و پایین اومد.روی یقش ثابت موند.چشماش کمی پایین رفت و روی لبای صورتی و کوچیکش چرخید.ته دلش خالی شد.امتداد ساعدشو با دست آزاد چنگ انداخت.دور شدن از حس و حالی که داشت بهش دست میداد سخت بود اما فاک داشت هردوشونو معذب میکرد.اون فاصله نزدیک تر از قبل بود طوری که حتی بکهیون با چشمای نیمه پرش بهش زل زده بود.میخواست جلو تر بره،میخواست لباشو میون دندون بگیره و محکم بغلش کنه.
پسر کوچیک تر قدرت تکون دادن بدنشو نداشت.گیج میزد و خودشو گم کرده بود.اهمیت نداشت حالا توی خونه ی اون لعنتیه،اون میخواست ببوستش!اگر اینکارو انجام میداد شاید به همون اندازه ای که توی جنگل ازش ترسیده بود میتونست براش سخت و دردناک باشه.ممکن بود حتی حمله های عصبی دوباره به سراغش بیاد و از حال بره.
نفس های گرمش روی صورتش پخش شدن و باعث حبس شدن نفسای خودش شد.چشمای بسته شدشو دید.قطره اشک دیگه از چشماش چکید.اون احتمالا حتی واسش مهم نبود چه حالی داره بهش میده.و چقدر عجیب که منتظر ایستاده بود.
پیشونی هاشو بهم وصل شد.یک بازدم عمیق روی صورتش پخش و یک لبخند کوچیک نصیبش شد. یقیین نداشت میخواد چیکار کنه.دست و پاهاش شروع به لرزیدن کردن.پسر یک سانتی لباش متوقف شد.چشماش به آرومی باز و بهش نگاه کرد.شاید هم خودش از اینکه تونسته سلول های بدنشو سرکوب کنه و عقب بکشه متعجب بود.
چانیول:فکر کردی میذارم از اینی که هست بیشتر ازم متنفر بشی؟من دیگه بهت آسیب نمیزنم حتی اگه خودت بخوای. این هیولای درنده برای تو مهربونه.
ازش فاصله گرفت.در کمدو باز کرد و بیرونو سرک کشید و بعد از اینکه اطمینان حاصل کرد کسی نیست،از کمد خارج شد.شت الان باید با خودش فکر میکرد کار خفنی انجام داده؟حتما باید ازش تشکر میکرد!فاک این دیگه چجورش بود؟
از کمد بیرون زد و اخمای غلیظشو توی هم برد.حالا بیشتر از قبل نگران بود.میخواست تکلیفش زودتر مشخص باشه.اگه قرار بود توی این خونه دست انداخته بشه کل نقشه ای که میچیدو خودش نقش بر آب میکرد چون تنها کسی که اذییت میشد خود لعنتیش بود.
چانیول:نترس.من تا موقعی که قرصامو بخورم میتونی مورد اعتماد ترین آدم زندگیت در نظرم بگیری.اگر یک درصد دیدی دارم تغییر میکنم سعی کن قرصمو بهم برسونی تا هیولا نشم.چون بعدش انقدر پشیمون میشم که دیگه حتی نمیتونم توی چشمات نگاه کنم.
بکهیون:ولی الان خیلی راحت داری نگاه میکنی!
چانیول:اون اتفاق...من واقعا ازش چیزی یادم نمیاد واقعا متاسفم.کاش میتونستم خود واقعیمو زودتر بهت نشون بدم تا بفهمی اون منِ واقعی نبوده.
بکهیون:فکر کردی برام مهمه قرصاتو میخوری یا نه؟
چانیول:تا وقتی توی این خونه ای مهمه.
بکهیون:اونا کی بودن؟

KAMU SEDANG MEMBACA
** ONE SIDED LOVE **
Fiksi Penggemarسرنوشت بیون بکهیون با عشقی اشتباه رقم خورده . عشقی به سهون که برای رسیدن بهش از بهترین دوستش یعنی پارک چانیول با دونستن علاقمند بودن بهش ، استفاده میکنه . آیا بکهیون میتونه زوج تازه به وجود اومده ی لوهان و سهون رو از هم بپاشونه و مهرشو به دل اون بن...